مُلك سخن به مملكت جَم نمى دهيم يك بيت عاشقانه به عالَم نمى دهيم[1]
بخش نخست: زندگانى
زندگى
مولانا كمال الدّين و به قولى «شمس الدّين محمّد»، متخلّص به «وحشى» به سال 939 ه .ق در بافق يزد به دنيا آمد. نام پدرش معلوم نيست، ولى آن گونه كه برمى آيد پدرش مردى گمنام و زراعت پيشه بوده است. نوجوانى بيش نبود كه به محضر سخنور تواناى بافق، «شرف الدّين على بافقى»، راه يافت و در محضر او زانوى شاگردى به زمين زد. آنگاه با اِشرافِ برادر بزرگش، «مرادى بافقى»، به كسب علم و فضايل همّت گماشت. سرانجام به انجمنهاى ادبى راه يافت و توانست از محضر سخنوران توانمند روزگار خود چون: نجاتى بافقى و همّتى بافقى بهره ببرد.
وحشى درونى پردرد و رنج دارد، دلتنگ است و با هيچ كس ميل سخن گفتن ندارد، و خاطرنشان مىسازد كه در همه آفاق هيچ كس به دلتنگى او نيست. از كمال ناتوانى جانش به لب آمده است و اين جان به لب آمده و تن ناتوان خويش را به كوى معشوقش مىافكند به اميد اينكه سگ كوى معشوق به گمان استخوان بر سر وى آيد. وحشى در اين جهان از غم عشق مىگريزد و مىترسد كه در آن جهان اين غم عشق بلاى خاطرش گردد. وحشى معتقد است كسى مىتواند از اشك و آه گرمش با خبر شود كه چون او، آتش در دل و داغ ندامت بر جگر داشته باشد.
وحشى چون شاخ خشكى بىبرگ و بر است از اين رو از سردى عالم هراسى ندارد. رهزن ايّام هرچه انديشه كند در نظر وحشى مهم نيست زيرا دستش تهى است از متاعى كه ببرد يا نبرد. وى چون مردمان خانه به دوش و خوش نشين با فقر و بدبختى و تهيدستى دست و پنجه نرم مىكند، عريان تن است و به عريانى خو گرفته و عادت كرده است.
فقر و تهيدستى وحشى نيز در رباعيها، قطعهها، قصيدهها و مثنويهايش هويداست.
ما مردمان خانه به دوشيم و خوشنشين نى زان گروه خانه نگهدار عالميم *ديوان: 130
نخست، شرف الدّين على بافقى است كه از سخنوران و دانشمندان زمان خود بود و همه به خوبى از او ياد نموده اند. وحشى نيز در دو جاى ديوان خود از او نام مى برد:
«شرفا»! ساقى عنايت تو گو دماغ مرا معطّر كن
زآنچه آتش بر آبگينه زند بزمِ تاريك ما منوّر كن (ديوان: 288)
ديگر استادش به تعبير على قلى خان واله داغستانى و تقى الدّين اوحدى: «مرادى بافقى» است، چنانكه واله گويد: «مولانا مرادى بافقى برادر بزرگ مولانا وحشى است و مولانا وحشى را او تربيت كرده»، اوحدى نيزگويد: «در حديث، او به شرف صحبت استادان مى رسيده» وحشى تركيب بندى در سوگ اين برادر دارد:
آه اى فلك ز دست تو و جور اخترت
كردى چو خاك پست مرا، خاك بر سرت...الخ (ديوان: 328ـ327)
در جاى ديگر گفتيم وحشى در نظر معشوق خوار و ذليل و زبون است و خود را نيز حقير و كوچك مىشمارد. راضى است كه محبوبش او را خوار كند و زار بكشد ولى متذكّر مىشود كه خوارى ظاهر گواه عزّت پنهان اوست، زير پوشش ذلّت او، عزّتش نهفته است. زير خارستانش، گلستانها مكتوم است. وحشى بيان مىدارد كه اگر حرمت او را نگه نمىدارند حرمت عشقش را نگه دارند زيرا اگرچه هيچ به نظر مىرسد امّا دل و طبعى وفادار و پايدار در خود به وديعت دارد.
خوار مىكن، زار مىكش، منّتت بر جان ماست خوارى ظاهر، گواه عزّت پنهان ماست
درباره چگونگى پرواز روح اين عارف دل سوخته و اين عاشقِ دل باخته، سخنان گوناگون و گاه ضدّ و نقيضى به ميان آمده است، برخى بر اين باورند كه: «عرق تندى نوشيد و خلعت بقا پوشيد.»[1] و يا «در مجلس باده پا به عالم بقا نهاده»[2] و گروهى گويند: «به دست معشوق بى مروّت خود كشته شد»[3] صبا وفاتش را به دليل «مرض حمى محرقه» آيت سوزان مى داند.[4]
سعيد نفيسى آن را «افسانه» دانسته[5] و دكتر زرّينكوب مىگويد: «احساس زنده اى كه در شعر او باقى مانده، موجب نقل اين شايعه شده باشد كه شاعر به دست معشوق خود كشته شده باشد.»[6] گويند در واپسين دم زندگى اين غزل را گفته است!:
ز شبهاى دگر دارم تب غم بيشتر امشب وصيّت مىكنم، باشيد از من با خبر امشب[7] (ديوان: 15)
درگذشت
هر چند سال مرگ وحشى در تذكره حسينى و روز روشن 961 و در سُلّم السموات و در فهرست مشترك نسخه هاى خطّى فارسى پاكستان (احمد منزوى) 999 يا 1000 ه .ق، در جامع مفيدى 997 و در عرفات العاشقين و قاموس الاعلام 992 است، امّا اكثريت بر اين باورند كه مرغ روحِ اين سوخته عاشق در سن 52 و به سال 991 ق از كالبد تن رها و پيكرش در محلّه پير برج يزد در مُغاك خاك نهاده شده است.
مىگويند وى در همان محلّه پير بُرج و كوچه روبه روى شاهزاده فاضل كه اكنون معروف به كوچه آروك (اهرك) است، زندگى مى كرده است. يكى از ساكنان آنجا مى گفت: سنگ بزرگ و قيمتى مزارِ وحشى را سرِ همان كوچه به زير خاك كرده است تا محفوظ بماند.
در مرگ وى مادّه تاريخه ايى سروده اند كه از آن جمله اوحدى بليانى در عرفات العاشقين گفته است:
چو سر مستانه وحشى باده نوشيد از خُمِ وحدت روان شد روحِ پاك او به مستى سوى علّيّين
من از پير مُغان تاريخ فوت او طلب كردم بگفتا هست تاريخش: «وفات وحشى مسكين»[8] 991 ق
ملاّ قطب شدّهباف به جهت تاريخ فوت او اين قطعه را گفته:
وحشى آن دستانسراى معنوى گشته خاموش و به هم پيوسته لب
از غم لب بستنِ وحشى گشاد در پى افسوس گفتن بسته لب
سال تاريخش چو جُستم از خرد در جواب من گشود آهسته لب
دست بر سر، اى دريغا گفت و گفت: «بلبل گلزار معنى بسته لب»[9] 991 ق
[1]×. عرفاتالعاشقين و عرصاتالعارفين: تقىالدّين اوحدى بليانى، نسخه خطّى كتابخانه ملك تهران به نقل از مقدّمه نخعى، ص چهار.
[2]×. آتشكده آذر: لطفعلىبيگ آذربيگدلى، تصحيح حسن ساداتناصرى، تهران: اميركبير، 1337، ج 2: 634.
[3]×. رياضالشّعرا: علىقلىخان واله داغستانى و نيز خلاصهالاشعار: ابوطالبخان تبريزى و نشتر عشق نقل از ديوان كامل وحشى، همانجا: بيستوچهار.
[4]×. تذكره روز روشن: محمّدمظفّر حسين صبا، به كوشش محمّدحسين ركنزاده آدميّت، تهران: رازى، 1343: 898.
[5]×. ديوان وحشى بافقى: سعيد نفسى، همانجا: ص بيستويك.
[6]×. سيرى در شعر فارسى: عبدالحسين زرّينكوب، تهران: نوين، 1363: 132.
[7]×. برخى گويند: هنگام مرگ كاغذ پارهاى در دستش بوده و اين بيت بر آن نوشته شده بود:كرديم نامزد به تو بود و نبود خويش گشتيم هيچ كاره ملك وجود خويش ديوان: 100
وحشى آرزوى طلسمى دارد كه رخنه او بسته عشق باشد، عقل در بيرون آن سرگردان باشد و وجودش در درون آن حيران. اين آرزو است كه به سوى معشوق در تك و تاز است. وحشى مىخواهد به قدر آرزو جان داشته باشد تا صد هزاران جان فداى يك سر موى جانان كند.
چه بودى گر به قدر آرزو جان داشتى وحشى كه كردى صد هزاران جان فداى يك سر مويت
وحشى چون شاعران گذشته و سخنسرايان و سبك هندى و مكتب وقوع به صنايع ادبى در شعر اهمّيّت مىداده است. وى هر جا كه لازم بود از فنون و بلاغت صناعات ادبى و معانى و بيان و ديگر آرايشهاى لفظى و معنوى استفاده مىكرده است امّا نه به صورت افراط و زيادهروى كه مفهوم و درك معنى را دشوار سازد بلكه به ضرورت و براى تزيين و آرايش كلام. صنعت لفظى و معنوى در شعرش يافت مىشود. وحشى شاعر جناس است و دايما در پى آن است كه جناس بيافريند وى انواع جناس تام مماثل، لاحق، زايد، محرّف، مطرّف، اشتقاق، شبه اشتقاق را در شعرش به كار مىگيرد همين طور از انواع اضافهها، تشبيهى، استعارى، اقترانى مدد مىجويد. در شعرش انواع تشبيهات مؤكّد و مضمر و صريح، همين طور ايهام تناسب، كنايه، مجاز، موازنه ردالعجز الى الصدر، حشو مليح، تضاد و طباق، حسن تعليل، تجاهل العارف، تلميح، تشخيص و حتّى موسيقى حروف يافت مىشود كه شعرش را زيباتر و اصولىتر نموده است. درصد متوسط صنايع ادبى در شعر وحشى تناسب و مراعات نظير است كه به حد وفور يافت مىشود. در ضمن صنعت ارسالالمثل كماكان چون نگين انگشترى مابين غزليّاتش جلوهگرى مىكند.
براى نمونه، شواهدى از صنايع ادبى در شعر وحشى آورده مىشود:
وحشى چنانكه همگان نوشتهاند در يزد در گذشته و گورش نيز در كوى پير برج آن شهر روبهروى شاهزاده فاضل بود و سنگى مرمرين كه يكى از سرودههاى سوزناكش را بر آن كنده بودهاند[1] روزگارى آنرا مىپوشانيده است. آرامگاه وحشى و سنگ گور و شايد كالبد او چون خود به گذشت روزگار گزندها و ستمها كشيده است.
در جامع مفيدى درج است كه نخستين آرامگاه وحشى به پايمردى محمّدعلى بيك، ناظر بيوتات يزد در زمان آخرين پادشاه صفويّه بر پا شده، پس از آن شمسالدّين محمّد بافقى، گنبدى بر فراز آن ساخته و تا سال 1082 ق كه وى اين ساختمان را ديده، برقرار بوده است.[2] در جامع جعفرى نيز آمده است كه ميدان روبهروى دروازه شاهزاده فاضل به ميدان وحشى مشهور بوده است.[3]
در سال 1338 ق اميرحسينخان بختيارى فرمانرواى يزد، سنگ مزار وحشى را از گُلخَن حمّام صدر بيرون كرده و دستور داد بناى يادبودى در تلگرافخانه (جنب هنرستان تجسّمى دختران كنونى) كه نزديك دارالحكومه بود، بسازند.
سيّدحسن شكوهى يزدى قطعهاى در تاريخ ساخت اين بنا دارد:
«در سال 1312 ش، كه خوانين بختيارى گرفتار قهر و غضب رضاشاه شدند، حكومت يزد كه آن سال با آقاى مدبّر نورى بود براى خوشخدمتى به دولت، مقبره وحشى را خراب كرد و سنگ قبر او را به جهودان يزد فروخت.»[5]
خانه و بناى يادبود وحشى
خانه اى تا چندين سال پيش در بافق معروف به خانه پير بود كه مىگفتند خانه وحشى است، مردم آنجا را مقدّس مىداشتند.[6] امّا در اثر بىتوجّهى ويرانش كردند. در سال 1356 ش بنايى به يادبود وحشى روبهروى محلّه پيربرج واقع در بوستان وحشى بافقى آغاز به ساخت شد كه در سال 1358 به پايان رسيد. هر چند اين بنا به پاس و يادبود وحشى ساخته شده، امّا چنانكه هويداست، نيمهكاره سر هم بندى شده است.
در دىماهِ 1372 به همّت شهردارى يزد، پيكرهاى از وحشى، كار حميدرضا قوىپنجه در مدخل اين پارك نصب شد. پيكرهاى نيز به همّت شهردارى تهران در مدخل بوستان ملّت تهران نصب گرديده است. پيكرهاى هم از اين سخنور در شهر دوشنبه تاجيكستان قرار داده شده است.
«در سال 1312 ش، كه خوانين بختيارى گرفتار قهر و غضب رضاشاه شدند، حكومت يزد كه آن سال با آقاى مدبّر نورى بود براى خوشخدمتى به دولت، مقبره وحشى را خراب كرد و سنگ قبر او را به جهودان يزد فروخت.»
كرديم نامزد به تو بود و نبود خويش گشتيم هيچ كاره ملك وجود خويش ديوان: 100
[2]×. جامع مفيدى: محمّدمفيد مستوفى بافقى، به كوشش ايرج افشار، تهران: اسدى، 1340، ج 3: 426.
[3]×. جامع جعفرى: محمّدجعفر طرب نائينى، به كوشش ايرج افشار، تهران: انجمن آثار ملّى، 1353: 662.
[4]×. ديوان سيّدحسن شكوهى، به كوشش محمّد شكوهى، يزد: بىنا، 1346: 8.
[5]×. خلدبرين و مسمّطات وحشى: به كوشش حسين كوهى كرمانى، تهران: نسيم صبا، 1307: 2.
[6]×. يادگارهاى يزد: ايرج افشار، تهران: انجمن آثار ملّى، 1348، ج 1: 209ـ208.
خانه و بناى يادبود وحشى
خانهاى تا چندين سال پيش در بافق معروف به خانه پير بود كه مىگفتند خانه وحشى است، مردم آنجا را مقدّس مىداشتند.[3] امّا در اثر بىتوجّهى ويرانش كردند. در سال 1356 ش بنايى به يادبود وحشى روبهروى محلّه پيربرج واقع در بوستان وحشى بافقى آغاز به ساخت شد كه در سال 1358 به پايان رسيد. هر چند اين بنا به پاس و يادبود وحشى ساخته شده، امّا چنانكه هويداست، نيمهكاره سر هم بندى شده است.
در دىماهِ 1372 به همّت شهردارى يزد، پيكرهاى از وحشى، كار حميدرضا قوىپنجه در مدخل اين پارك نصب شد. پيكرهاى نيز به همّت شهردارى تهران در مدخل بوستان ملّت تهران نصب گرديده است. پيكرهاى هم از اين سخنور در شهر دوشنبه تاجيكستان قرار داده شده است.
[1]×. ديوان سيّدحسن شكوهى، به كوشش محمّد شكوهى، يزد: بىنا، 1346: 8.
[2]×. خلدبرين و مسمّطات وحشى: به كوشش حسين كوهى كرمانى، تهران: نسيم صبا، 1307: 2.
[3]×. يادگارهاى يزد: ايرج افشار، تهران: انجمن آثار ملّى، 1348، ج 1: 209ـ208.
و فاصله گرفتن واژگان غزلهاى وحشى از واژگان سنّتى غزل
غزل فارسى از سنايى تا حافظ در يك مسير، سير مىنمود تا اينكه در دوره حافظ به تكامل رسيد. در اين فاصله يعنى از قرون ششم تا هشتم شاعران از يكديگر پيروى مىكردند. سعدى از انورى و حافظ از سنايى تتبّع نمودند و راهشان به سرحدّ كمال رسيد ولى هر كمالى، نقصانى در پى دارد. پس از حافظ تا دو قرن، اشعار شاعران همه تكرارى و مضامين مكرّر چون راه پيشينيان بود. چند صد ديوان از شاعران فارسى، نكته خاصى نداشت و در آن ابداع و ابتكارى ديده نمىشد. همه جا صحبت از سيب زنخدان و خال و خط و گيسو و زلف و قد سرو و زيبايى و ملاحت و نمكين و زيباييهاى اندام معشوق و غم هجران و آرزوى وصال وى بود.
از قرن نهم به بعد دستهاى از شاعران كوشش كردند تا از تقليد و تكرار بپرهيزند و در غزلهايشان به بيان احساسات صميمانه و صادقانه همّت گمارند. وحشى، اهلى و هلالى و سپس گروهى كه خود را به مكتب وقوع وابسته مىشمردند و حتّى بعضى «وقوعى» تخلّص مىكردند از اين دستهاند. از آنجايى كه بردن نام زنان توأم با غيرت بود شاعران نمىتوانستند مستقيما احساسات قلبى خود را به زبان صريح فاش سازند از اينرو به عشق همجنس يعنى مرد زبان به شعر باز نمودند. در دنبال اين وضع بود كه نهضت جديدى در شعر فارسى پديد آمد، پيروان اين سبك به اميد صلات و عطاياى شاهان و اميران هند به آن سرزمين روى آوردند و اين طرز به «هندى» معروف شد.
تفاوت واژگان اين سبك با واژگان سنّتى غزل به قرار ذيل است:
1ـ ايجاز يعنى معانى و مفاهيم را در كوتاهترين لفظ بيان كردن
2ـ دورى از مضامين تكرارى گذشتگان
3ـ استفاده از تعبيرات و مفاهيمى كه غرابت استعمال دارد.
4ـ استفاده از مضامين عاشقانه، حكمى، پند، عبرت
5ـ استفاده از تمثيل و صنعت حسن تعليل به شكل گسترده براى مفهوم كلّى و انتزاعى
6ـ بيان معانى ذهنى و حالات روحى با آوردن اوصاف غريب و ناآشنا براى اشياء و امور
7ـ وجود طبيعت در ذهن و روح شاعر براى تأثير بخشيدن بيشتر بيان شعرى.[1]
از قرن نهم به بعد عدّهاى از شاعران تلاش نمودند از مضامين و مفاهيم تقليدى و تكرارى بپرهيزند و به جاى آن به بيان احساسات قلبى و مكنونات درونى بپردازند. گروهى كه خود را به مكتب وقوع وابسته مىدانستند از جمله وحشى، اهلى و هلالى به دنبال اين شيوه برخاستند. امّا دچار مشكل عمدهاى شدند. حضور زن در آن زمان در صحنههاى سياسى، اجتماعى و به طور كلّى در جامعه مطرح نبود و بردن نامش با غيرت كسان و نزديكانش توأم بود از اينرو شاعران به راحتى نمىتوانستند به بيان احساسات عاشقانه و صميمانه خود بپردازند و مجبور شدند براى جلوگيرى از هرگونه سوءظن و توهّمات بىجا به مرد و پسر عشق ورزند. به دنبال اين مرحله، تحوّلى در شعر فارسى ايجاد شد. پيروان اين شيوه به طمع صلات و هداياى شاهان هند به آن ديار سفر نمودند و اين روش به شيوه «هندى» موسوم شد. سبك هندى بالغ بر دو قرن تداوم يافت و سرانجام به مرحله ابتذال كشيده شد و شعرايى چون عاشق، هاتف، مشتاق، ميرزانصير و آذر مؤلف آتشكده سبك هندى را مطرود شناختند و مدّعى سبك بازگشت شدند.[1]
در سبك هندى بسيارى از شاعران به تتبّع و اقتفا روى آوردند. شاعر كه به دنبال سخن و حرف تازهاى بود به دنبال معنى و مضمون زيبا و شايسته مىگشت و آن را به دور از هرگونه ابتذال و انحراف به رشته تحرير در مىآورد.[2]
سبكى كه وحشى از آن پيروى مىنمود سبكى شيرين، تازه، پر لطافت و بديع و شگرف بود ولى متأسفانه پس از وى مورد توجّه گويندگان و سخنسرايان قرار نگرفت و تقريبا در سبك هندى منحل گرديد. شايان ذكر است، سبك هندى و سبك وحشى از زمانى مشخّص به سوى ترقّى و تكامل گام برداشت و در اين سير صعودى سبك وحشى زودتر به مرحله ارتقاى نهايى دست يافت و به واسطه وى خاتمه پذيرفت.[3]
هدف غزل همان گونه كه از نامش پيداست مغازله و معاشقه با معشوق است و شاعر در اين رهگذر با كلمات عاشقانه و پر سوز و گداز به بيان حالات درونى و احساسات عاطفى و قلبى خود مىپردازد. با اندكى تفحّص در آثار شعراى بزرگ، اين اصل مسلّم به طور جامع و كامل نيامده است و بجز سخنسرايان بزرگى چون سعدى، مولوى، حافظ و وحشى و معدودى ديگر، غزل براى انباشتن ديوان و شاعرى نمودن و هنر خود را با الفاظ و كلمات تصنّعى و تفنّنى آرايش نمودن به كار گرفته مىشده است. شاعر براى فضلفروشى و تفاخر به سرودن غزل مىپرداخته نه براى بيان حالات و اوج التهاب عاطفى خويش. در دوره صفويّه غزل از حالت اصلى خويش خارج گشت و وسيلهاى در جهت مضمونيابى، نكتهسنجى و باريكبينى و هنرنمايى شاعر قرار گرفت به طورى كه مضامين و مفاهيم گوناگون و مختلفى وارد غزل گشت. از اين دوره توصيفها تازه است امّا شعر از فصاحت و بلاغت و جزالت و استحكام عارى گشته و دل را تحت تأثير قرار نمىدهد. از مشخّصات و اختصاصات بارز اين دوره موضوع استقبال و نظيرهگويى از غزلهاى ديگر شاعران است كه در مسابقات ادبى مطرح بوده است.[4]
اشعار شاعران گذشته و همعصر وحشى مورد تقليد و توجّه فكر وى بوده است و چه بسا مضامينى مىسروده كه نظير آن مفاهيم را مولوى، سعدى، حافظ و يا بابافغانى سروده بودهاند مانند اين بيت وحشى: