مشتاقى و مهجورى
وحشى آرزوى طلسمى دارد كه رخنه او بسته عشق باشد، عقل در بيرون آن سرگردان باشد و وجودش
در درون آن حيران. اين آرزو است كه به سوى معشوق در تك و تاز است. وحشى مىخواهد به قدر آرزو جان داشته باشد تا صد هزاران جان فداى يك سر موى جانان كند.
چه بودى گر به قدر آرزو جان داشتى وحشى كه كردى صد هزاران جان فداى يك سر مويت
*ديوان: 46
آرزو بود كه هر لحظه به سويت مىتاخت
داشت مىدانى و خوش در تك و تاز آمده است
*ديوان: 63
آرزو دارم طلسمى رخنه او بسته عشق
عقل سرگردان در آن بيرون و من حيران در او
*ديوان: 147