چگونگى توصيفها در منظومه ناظر و منظور

الف ـ سادگى توصيفها

در بعضى اشعار زبان وحشى به محاوره نزديك مى‏شود:

 

از اين دجّال‏طبعان وا رهد دور         نماند كار و بار عالم اين طور

 

*ديوان: 427

وحشى در توصيف بدبختى و بدطالعى خود خيلى سليس و ساده و روان مى‏گويد:

 

سر افسانه غم باز كردم         به روز خود شكايت ساز كردم

دعوت وحشى به قناعت

وحشى به تصريح بيان مى‏دارد اگر طالب فراغت هستى بايد در سر كوى قناعت، فراغت پيشه كنى، وحشى انسانى بلند طبع است كه با علوّ همّت خويش به سبزى سر خوان كسى دست نمى‏زند و به برگ گياهى قانع مى‏گردد. اين قناعت والاى اوست كه او را آزاد و آزاده نموده است.

 

فراغت بايدت جا در سر كوى قناعت كن       سر كوى قناعت گير تا باشى فراغت كن



*ديوان: 139

 

به سبزى سر خوان كسى نيارم دست              كنم قناعت و راضى شوم به برگ گيا



*ديوان: 151

 

 

تعقيدهاى كلامى در غزلهاى وحشى

 

از آنجايى كه وحشى زبانش سليس و ساده و روان است و از زبان تخاطب و تركيبات و اصطلاحات و تعبيرات محاوره استفاده مى‏كند، در كلامش درصد بسيار پايينى تعقيد يافت مى‏شود كه غالب آنها مربوط به تعقيدهاى رايج در شعر سبك هندى است. وحشى حتّى در طرز جمله‏بندى و ايراد كلمات به شيوه محاوره عمومى سخن مى‏گويد و از اينرو معانى و مفاهيم كلامش بسيار ساده و طبيعى است، مصنوع و متكلّف نيست و زود فهم و آسان است از اين رو جايى براى تعقيد در كلام ندارد. البتّه در بعضى موارد با استفاده از صنايع بديعى و براى زينت كلام؛ تعقيدهايى در سخنش به چشم مى‏خورد؛ براى نمونه، شواهدى مى‏آوريم:

 

 

قصورى نيست در بيگانگى امّا نه هر وقتى     نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا مى‏كن ديوان: 140

بيت فوق تعقيد لفظى و معنايى دارد.

تقليدى بودن توصيفها

وحشى چون سخن‏سرايان گذشتگان معتقد است كه بايد لطف و فيض الهى شامل حال انسان گردد، تا به گنجينه اسرار الهى دست يابد:

 

اگر لطف تو نبود پر تواند از       كجا فكر و كجا گنجينه راز

 

*ديوان: 493

تمام مخلوقات عالم در خدمت انسانها گماشته شده‏اند:

 

اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش        لواى خدمتش دارند بر دوش

 

به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر        همه پيشش ستاده دست در بر

 

*ديوان: 497

مثنوى ناظر و منظور

 

مثنوى ناظر و منظور داستانى عاشقانه توأم با مسايل عرفانى ـ اخلاقى است كه به وزن و بحر «خسرو و شيرين» نظامى يعنى در وزن مفاعيلن مفاعيلن فعولن و در بحر هزج مسدّس محذوف سروده شده است. اين مثنوى داراى 1569 بيت است كه وحشى آن را در سال 996 ق به پايان برده است.

مثنوى ناظر و منظور داستان عاشق و معشوقى است كه پس از سالها دورى و هجران و فراق در مصر به يكديگر مى‏رسند. آنچه در اين مثنوى عجيب است، آن است كه برعكس عشق و عاشقى‏هاى معمول كه بين زن و مرد يا دختر و پسر ايجاد مى‏شود، عاشقان اين داستان دو مردند كه نمونه‏هاى آن در ادب فارسى سابقه داشته است؛ مثل عشق محمود به ايّاز كه البتّه اين گونه عشقها غالبا زمينى و مجازى نيستند و در بعضى موارد ممكن است ريشه در مضامين و مفاهيم عالى و بلند عرفانى و اخلاقى و الهى داشته باشند.

محمّدطاهر نصرآبادى معتقد است كه يك مصرع (دهى نظام در درج درس درج دول) در تاريخ مثنوى ناظر و منظور آمده است كه چنانچه آن را نقطه‏دار، بى‏نقطه، متّصل و منفصل بخوانيم، چهار تاريخ از آن مستفاد مى‏شود:[1]

 

مجادله عقل و عشق

وحشى معتقد است تا زمانى كه عقل وجود داشته باشد امكان راه‏يابى به مقام بهشتى عشق ميسّر نمى‏گردد. وحشى به تصريح بيان مى‏دارد: «عقل را با عشق و عاشق را با سامان دشمنى است.»

وحشى آرزوى طلسم عشقى دارد كه عقل در بيرون آن سرگردان باشد. وى خطاب به عقل مى‏گويد كه دكّانش را برچيند و از دنياى بدمستى عشق بيرون رود.

 

عقلرا با عشق‏وعاشق را به‏سامان دشمنى‏است

بى‏خرد وحشى كه در انديشه سامان ماست

مخالفت وحشى با زاهد و زهد ريايى

وحشى با زاهد و زهد ريايى سخت به مقابله مى‏پردازد و با عبادات ريايى كه توأم با تظاهر است مخالفت مى‏كند. وحشى معتقد است زهد خشك و بى‏روح جان را به لب مى‏رساند و مانع انسان در رسيدن به معشوق مى‏شود. به نظر وحشى عابد به محراب و زاهد به زهد تكيه دارد در حالى كه او دُردكشى است كه بر خُم تكيه دارد. او به واسطه عبادات ظاهرى نمى‏خواهد به وصال نايل شود، بلكه مى‏خواهد با اتّكا به عشق، طىّ طريق كند و به وصال معشوق برسد.

 

زاهد چه كشى اين همه بر دوش مصلاّ

بردار   سبوى  من  و  رندانه  نگه  دار

آداب و رسوم

 

در قديم هرگاه شاهى، انسانى خردمند و زيرك و هوشيار مى‏يافت كه داراى خصايص و خصلتهاى نيك و از خانواده بالا چون خودش بود به طور غيرمستقيم از طريق وزير و يا هر شخص عاقل و عادل ديگرى براى دخترش خواستگارى مى‏كرده است:

بر آنم تا نهال نوبر خويش        گل نورسته جان پرور خويش

... ببندم عقد با شهزاده منظور      چه مى‏گويى در اين انديشه دستور

 

*ديوان: 481

شروع داستان فرهاد و شيرين وحشى‏بافقى

 

1ـ تقاضاى سينه‏اى آتش‏افروز و دلى همه سوز:

 

الهى سينه‏اى ده آتش افروز        در آن سينه دلى وان دل همه سوز

 

هر آن دل را كه سوزى نيست دل نيست       دل افسرده غير از آب و گل نيست

 

ديوان: 493

علوّ همّت و طبع بلند و والاى وحشى

وحشى با مناعت طبع بى‏بديل و عزّت نفس بى‏نظير به محبوبش بيان مى‏دارد كه اگر بار خاطرى از من دارى مرا هلاك ساز. وى حتّى مى‏خواهد هر كجا كه رخ در نقاب خاك كشيد، كسى او را برندارد تا مبادا بارى بر دوش كسى باشد. وحشىِ طبيعت بلند از همه ياران حلالى مى‏طلبد حتّى از قاتلش. او نمى‏خواهد كسى از دستش آزرده خاطر باشد. طبع والاى وحشى اجازه نمى‏دهد كه از اشك نااميديش خارى در زمين بر سر راه كسى برويد.

 

هلاكم ساز گر بر خاطرت بارى ز من باشد        كه باشم من كه بار خاطر يارى ز من باشد

 

شروع داستان و قدرت وحشى در براعت استهلال

 

وحشى قبل از اينكه داستان ناظر و منظور را آغاز نمايد به وصف و ستايش وجود لايزال و آفرينش انسان و زمين و آسمان و ثوابت و سيّارات و خورشيد و ماه و فلك و زمين، چهار گوهر جهانى [امّهات اربعه] ، سه گوهر جهانى [مواليد ثلاثه: جماد، نبات، حيوان] ، نُه‏فلك، هفت اندام زمين، خلق شب و روز، آفرينش انسان از گل، عطاى عشق الهى به وى، عرضه كردن انسان بر ملايك و واجب شمردن سجده او و سجده نكردن شيطان و رانده شدنش از درگاه، موهبت گنج جان الهى بر وجود انسان، بخشش گهر عقل بر آدمى، تعليم اسماء الهى به انسان، هدايت انسان به بهشت و رانده شدنش از آن مكان بخاطر خوردن ميوه ممنوعه، ناله و عجز و زارى آدم و حوا و توبه از عمل ناپسند خويش، سخن آدم و حوا از اينكه اگر خوب و اگر بد، اى خدا مخلوقات توايم، توصيف قوس قزح، آسمان، كوه، صدف، تسبيح‏خوانى آب روان، خنده صدف در نيسان و دندان پُر دُرّ او، خميدگى پشت فلك بخاطر عشق الهى، عطاى موهبت سخن و سخن‏گويى، يكتايى آفريدگار، اشاره به توحيد الهى، كليد زبان و گنج بيان از جانب حضرت رب‏العزّه، پستى و بلندى مخلوق آفريدگار، و نهايتا انسانى خاكى كه به پستى گراييده و در پاى نوميدى سرافكنده افتاده است.

 

زهى آثار صُنعَت جمله هستى      بلندى از تو هستى ديد و پستى

انعكاس زندگى وحشى در مثنوى ناظر و منظور

 

وحشى آنجا كه در مورد درد جدايى ناظر و منظور صحبت مى‏كند، به ياد درد عشق و درون پر سوز و گداز خود مى‏افتد و از اينكه همدرد و همرازى ندارد راز خود را با خود در ميان مى‏گذارد. در اين رنج و تعب، فلك پر جور و جفا را مقصّر مى‏داند، آرزوى مرگ مى‏كند، تا از اين غم بدر آيد:

 

نه همدردى كه درد خويش گويم       از او درمان درد خويش جويم

مقالات دیگر...