فراموشى خويشتن در عشق
وحشى در عشق معشوق خود را به دست فراموشى مىسپارد. به سوداى عشقِ معشوق مشغول و از غوغا و هياهوى جهان فارغ مىگردد. از هجر دايمى ايمن و از وصل جاودان فارغ مىگردد. با عشق است كه بلند و پست و هجر و وصل بر انسان يكسان مىگردد، وراى نور و ظلمت است و از زمين و آسمان فارغ است. با آمدن عشق انسان در عين فراموشى چو گل از پاى تا سر تماما گوش مىشود امّا از زبان فارغ مىگردد. زهِ كمان را مىبُرَد، پيكان تير را مىكَنَد، سپر را مىافكند و از تير و كمان فارغ به استقبال عشق مىرود. مرغ عشق مرغى است كه نه در درون قفس جاى دارد و نه در برون آن و از دام و دانه و پروازگاه و آشيانه فارغ است.
به سوداى تو مشغولم ز غوغاى جهان فارغ
ز هجر دايمى ايمن ز وصل جاودان فارغ