وصف طبيعت

وحشى از فرارسيدن بهار نو در بوستان بى‏ دوستان رنجور است و آن را همچون ميل آتشينى در چشم نهال ارغوان مى‏ داند. ساقى بزم بهار با خنديدن گل سورى در جام زمرّد فام خيرى زعفران مى‏ ريزد. با وزش نسيم صبح غنچه به روى بلبل شب زنده ‏دار مى ‏خندد. در فصل بهار بر سر هر شاخه گلى مرغى خوش آواز به نغمه‏ سرايى مشغول است و اين وحشى عاشق مهجور است كه چون برگ شقايق مُهر خاموشى بر لب دارد.

شروع منظومه خلدبرين و قدرت براعت استهلال

 

وحشى در شروع منظومه خلدبرين براعت استهلال مناسبى مى‏آورد. در حكايتى كه از انسان عارف‏مسلكى سخن به ميان مى‏آورد، ابتدا از فوايد گوشه‏نشينى و دامن عزلت فراهم چيدن نكاتى را عرضه مى‏كند و انسانها را به رويگردانى از مردم دنيا كه فريبكار و دغل‏اند دعوت مى‏كند:

روى به مردم منما چون پرى      تا طلبندت به صد افسونگرى

 

رخ منما وز همه در پرده باش       بر صفت روز گذر كرده باش

خلاصه داستان فرهاد و شيرين

خسرو پرويز ، شيرين را رها مى‏ كند، خاطر شيرين غمگين مى‏شود خصوصا اينكه از جاسوسان شهر خبردار مى‏ گردد كه پرويز بناى عشق و عاشقى بر شكر اصفهانى گذاشته است. شيرين تصميم مى‏گيرد از شهر خارج شود و در جايى دلكش و خرّم و سرسبز سكنى گزيند. خادمان و پرستاران شيرين نزهتگاهى دلنشين و پر طراوت در دشت بيستون مى ‏يابند. شيرين پس از وداع با خادمان مشكوى خسرو از قصر خارج مى‏گردد و با ناراحتى تمام به دشت بيستون مى‏ رود.

به دشت كه مى‏ رسد تصميم مى‏ گيرد قصرى زيبا بنا نمايد و استادى هنرمند را جست‏ و جو مى‏ كند. خادمان فرمان شيرين را اطاعت كرده دو استاد هنرمند مى‏ يابند و به وصف شيرين مى‏ پردازند. فرستادگان شيرين به استاد هنرمند ـ فرهاد ـ پاداشهاى گران و سنگين نويد مى‏ دهند و فرهاد كه هنرش را با زر نمى‏ سنجد آشفته مى‏ شود و مى‏ گويد:

 

به ذوق كارفرما كار سازيم      ز مزد كارفرما بى‏ نيازيم

 

 

 

ديوان: 533