مُلك سخن به مملكت جَم نمى دهيم يك بيت عاشقانه به عالَم نمى دهيم[1]
بخش نخست: زندگانى
زندگى
مولانا كمال الدّين و به قولى «شمس الدّين محمّد»، متخلّص به «وحشى» به سال 939 ه .ق در بافق يزد به دنيا آمد. نام پدرش معلوم نيست، ولى آن گونه كه برمى آيد پدرش مردى گمنام و زراعت پيشه بوده است. نوجوانى بيش نبود كه به محضر سخنور تواناى بافق، «شرف الدّين على بافقى»، راه يافت و در محضر او زانوى شاگردى به زمين زد. آنگاه با اِشرافِ برادر بزرگش، «مرادى بافقى»، به كسب علم و فضايل همّت گماشت. سرانجام به انجمنهاى ادبى راه يافت و توانست از محضر سخنوران توانمند روزگار خود چون: نجاتى بافقى و همّتى بافقى بهره ببرد.
كمالالدّين تازه پا به دوران شباب گذاشته بود كه يكباره زادگاه خويش را رها كرد و همراه برادرش به يزد آمد. چندى نيز در اين شهر از محضر دانشمندان و سخنوران كسب فيض كرد و سپس به كاشان رفت و چند
سالى در آنجا روزگار گذرانيد و نوباوگان آن شهر را خواندن و نوشتن آموخت. در كاشان بواسطه سرودن بيتى توجّه حاكم آن شهر را جلب كرد. امّا با اينكه بازار شعر و كلام در آن شهر رواجى درخور داشت، پس از چندى به واسطه حسادت چند تن از شعراى آن ديار و به ميان آمدن هجوهاى ركيك، كاشان را نيز ترك كرد و از آنجا راهى عراق (اراك كنونى) و سپس بندر جرون (هرمز كنونى) شد. عدهاى از محقّقان به مسافرت او به هندوستان نيز اشارت كردهاند، امّا اين امر محقّق نيست.
شاعر دلسوخته پس از اين آوارگيها، سرانجام هواى «خاك پاك يزد[2]» را در سر كرد و بدان شهر رهسپار شد و در آنجا به كمال شاعرى رسيد. چندى نيز به قصد بارگاه ميرميران كه نواده شاه نعمت اللّه ولى و حاكم يزد بود، به تفت (در حومه يزد) رفت. وحشى اشعار بسيارى در ستايش اين فرمانروا و پسرش شاه خليلاللّه سروده است.
وحشى سرانجام دلش در هيچ آشيانه اى قرار نيافت و تا پايان عمر در شهر يزد گوشه نشينى اختيار كرد و شمع جان را در طلب عشق گداخت.
عصر وحشى
وحشى در دورانى زندگى مىكرد كه سه دولت قوى در اين گوشه جهان فرمانروايى مىكردند: گوركانيان در هند، شاهسليمان قانونى در عثمانى، و شاه تهماسب صفوى در ايران كه از لحاظ سياسى، اقتصادى و اجتماعى بر اوضاع زمان خود تأثيرگذار بودند.
دوران زندگى اين سخنور شوريده و اين شاعر نامور و بزرگ سده دهم در ايران، برابر بود با پادشاهى شاهتهماسب صفوى (984ـ930 ه .ق)، شاهاسماعيل دوّم صفوى (985ـ984 ه .ق) و شاهمحمّد خدابنده صفوى فرزند بزرگ شاهتهماسب (996ـ985 ه .ق).
گذر عمر
الف ـ تنگدستى
از اشعار وحشى چنين برمىآيد كه زندگانى پُرمشقّتى را گذرانده و هيچگاه روى آسايش و آسودگى را نديده است، امّا با اين همه، همّتى بلند داشته و همچون برخى از شاعران معاصر خود، در دربار شاهان به تملّق و مديحهسرايى نپرداخته است.
زشتى روى و سَرِ بىموى و «طبعِ قانعِ تغافلجوى» او را از همان كودكى به گوشهنشينى خو داد و از مردم گريزان و رَمان كرد، چنانكه خود مىگويد برگُزيدن همدم و همسر را هماره آرزو داشته، امّا تنگدستى و بىتوشى وى را از دستيابى بدين آرزو باز مىداشته است:
يك همدم و همنفس ندارم مىميرم و هيچ كس ندارم
گويند بگير دامنِ وصل مى خواهم و دسترس ندارم (ديوان: 131)
ب ـ عشق وحشى
كمالالدّين وحشى در هر دو وادى عشقِ مَجازى و حقيقى گام نهاده و مهر ورزيده است. در وادى عشقى كه او آن را «حدّ كمال» مىداند، چنين مىگويد:
وجودِ عشق كِش عالَم، طُفيل است ز استيلاى قَبض و بَسطِ ميل است
ز اصلِ عشق اگر جويى نشان باز نبينى هيچ جز ميلى در آغاز
اگر صد آبِ حيوان خورده باشى چو عشقى در تو نبود مُرده باشى
مَدارِ زندگى بر چيست؟ بر عشق رُخِ پايندگى در كيست؟ در عشق
ز خود بگسل، ولى زنهار! زنهار به عشق آويز و عشق از دست مگذار (ديوان: 513)
و در جاى ديگر:
تا مقصدِ عشّاق ره دور و دراز است يك منزل از آن، باديه عشق مجازاست
در عشق اگر باديهاى چند كنى طى بينى كه در اين ره چه نشيب و چه فراز است...الخ (ديوان: 17)
و سرانجام ما را بدين بيت حواله مىدهد:
هرچه گويى آخرى دارد، به غير از حرفِ عشق كاين همه گفتند و آخر نيست اين افسانه را (ديوان: 10)
و در سير سبز خطان لاله عذارِ نازك نهال، نيز چنين بُلبل طبعش نغمه سرايى مى كند:
مرا زد راه، عشقِ خُردسالى از اين نورس گُلى، نازكْ نهالى
فروزان عارضى مانندِ لاله ز مشكش هر طرف بر لاله خالى ... الخ (ديوان: 158)
اين «نورس گُل» كه در سراسر غزليّات وحشى، حتّى در برخى از منظومه هاى وى حضور دارد، بر او جفا روا مى دارد، عشق آتشينش را پاسخ نمى گويد و سنگدل و ستمكار است، نامش «آرزو» است:
«آرزو» نام يكى سلسله جنبانم هست خود به خود من به شِكن گيرى مويش نروم (ديوان: 118)
تخلص وحشى
گفته هاى گوناگونى درباره تخلّص وحشى وجود دارد.
برخى با دست يازيدن به نوشته عبدالنّبى فخرالزّمانى در تذكره ميخانه بر اين باورند كه؛ بعد از آنكه حاكم كاشانى گفت: «اين وحشى شعر تواند گفت؟» او خود را متخلّص به وحشى كرد.[1] برخى آن را به واسطه ارادتى مى دانند كه كمالالدّين به برادرش مرادى بافقى داشته است و چون برادرش درگذشته، كمال الدّين متخلّص به مرادى بوده است. شايد هم «وحشى» تخلّص اوّليّه برادرش بوده باشد.
به هر حال، آنچه درست به نظر مى رسد، اين است كه اين تخلّص با منشِ عارفانه و عاشقانه كمال الدّين سازگار است همچون صدها تخلّص عرفانى ديگر مانند ژوليده، شوريده، مجنون، فدايى، بيخودى، لاهوتى، فقيرى، آواره و...
مذهب
چنانكه از لابه لاى اشعار ديوان وحشى برمى آيد، وى شاعرى شيعى بوده و تركيببند و قصايدى در ديوانش ديده مىشود كه در مدح حضرت على (ع) و آل على (ع) همچون: امام رضا (ع)، امام مهدى (عج) و ... سروده است. وحشى قصيده اى با رديف گُل در مدح امام على (ع) دارد كه با اين ابيات آغاز مىشود:
تا به روى تو شد برابر گل غنچه بسيار خنده زد بر گُل
در گلستان ز مستى شوقت جامه را چاك زد سراسر گل ... الخ (ديوان: 230ـ228)
نكته بسيار مهم، انتسابِ وحشى است به حروفى بودن كه از خلالِ هجويه فهمى كاشانى برمى آيد:
هم شافعيىّ و هم حروفى اينت كيش است و آنت ملّت[2]
اين شعر را مىتوان بر پايه هجويّات آن روزگار و نسبت دادن الحاد و حروفى گرى از سوى رقيبان و دشمنان به يكديگر دانست، چنانكه وحشى نيز در هجويّه اى، فهمى را مُلحد خوانده است (ر.ك؛ ديوان: 309ـ307)، امّا پيدا شدن اين بيت در ديوان وحشى و آوردن نام نسيمى[3] در قافيه با نعيمى[4] درستى اين مسأله را تا حدّى قوّت مى بخشد. اين است كه نمىتوان به آسانى از كنار انتساب وحشى به حروفى بودن گذشت. وحشى ذيلِ گفتار «در ستايش عشق» در مثنوى جاودانى فرهاد و شيرين خود گويد:
ز كوى عشق اگر آيد نسيمى شود هر گُلخنى باغ نعيمى (ديوان: 516)
هر چند مىتوان پذيرفت نسيمى در مصرع اوّل ايهام دارد. حال آنكه نعيمى در مصرع دوّم ايهام ندارد.
[1]×. تذكره ميخانه: عبدالنبى فخرالزّمانى، به كوشش: احمد گلچين معانى، تهران: اقبال، چاپ پنجم، 1367: 182ـ181. دكتر زرّينكوب در كتاب «سيرى در شعر فارسى» مىنويسد: آنچه مؤلّف ميخانه درباره علّت شهرت وحشى نقل مىكند، متزلزل و نامقبول به نظر مىرسد.» تهران: نوين، 1363: 132. استاد احمد گلچين معانى نيز در پاورقى ميخانه، نوشته آن را درست نمىداند و مىنويسد: از اين رباعى (رباعى غضنفر گلجارى درباره وحشى و برادرش) و تركيببندى كه وحشى در رثاى مرادى گفته و بيتى چند از آن مذكور افتاد به خلاف قول متن چنين معلوم مىشود كه وى در زمان برادرش هم به شاعرى اشتهار داشته است (همان جا: 182).
و شايد هم به گفته سعيد نفيسى: «دو برادر داشته كه يكى وحشى و ديگرى مرادى تخلّص كردهاند.» (ديوان وحشى بافقى با مقدّمه سعيد نفيسى، تهران: جاويدان، چاپ دوّم، 1363: شانزده).
[2]×. خلاصهالاشعار و زبدهالافكار: تقىالدّين محمّدحسين كاشى، نسخه خطّى كتابخانه مجلس شوراى ملّى، ش 5506، ذيل فهمى.
[3]×. عمادالدّين نسيمى شيروانى شيرازى (مقتول 1ـ820 ق) و فضلاللّه نعيمى استرآبادى مؤسّس حروفيّه، مقتول 796، دو تن از نامآوران فرقه حروفيّه در ايران بودند.
[4]×. همان.
[1]×. در كتاب «بهترين اشعار» تأليف: ح. پژمان، تهران، 1313، كتابخانه و مطبعه بروخيم ـ تهران، كتابفروشى يزد، بازارخان. در صفحه 428 اين بيت را به غزّالى هروى نسبت دادهاند در حالى كه در ديوان وحشىبافقى مقدّمه حسين نخعى اين بيت به وحشىبافقى منتسب است.
[2]- جايى رسيده كار كه در خاك پاك يزد حد نيست باد را كه كند زور بر غبار
ديوان: 209 مراد از ديوان در همه جا، ديوان كامل وحشى به كوشش دكتر حسين نخعى است.