هجران معشوق
وجود وحشى از هجر يار چون جامهاى خون بسته شده است كه هيچ يارى آن را بر سر چوبى نكرد. وحشى عمرى با بلاى هجر سر مىكند با بلاى هجرى كه هرگز هيچ ايّوبى ياراى صبر آن را نداشته است. وحشى از خدا مىخواهد دوران هجر به سر آيد و زود به وصال نايل گردد و باز از خدا مىخواهد كه يا شوق وصال را به او ندهد و يا پر و بال به وصال رسيدن را به او عنايت فرمايد.
سوز تب فراق تو درمانپذير نيست
تا زندهام چو شمع از اينم گزير نيست
رفتى و از فراق تو از پا درآمدم
بازآ كه جز تو هيچ كسم دستگير نيست
*ديوان: 34
كشت ما را هجر و يارى بر در سلطان وصل
جامه خون بسته ما بر سر چوبى نكرد
با بلايى چون بلاى هجر عمرى كرد صبر
آنچه وحشى كرد هرگز هيچ ايّوبى نكرد
*ديوان: 82
هجر خدايا بس است زود وصالى بده
شوق مده اين همه يا پر و بالى بده
*ديوان: 149
وحشى از هجر تو جان داد تو باشى زنده
زندگىبخش كسى عمر كسى جان كسى
*ديوان: 158