عشق و ذلّت و بدنامى عاشق
عشق توأم با خوارى و رسوايى است و انسان را به بدى شهره آفاق مىكند. وحشى در نظر معشوق خوار و زبون است مىخواهد مرغ سر ديوار گلستان معشوق، مگسران سر خوان او، جاروبكش عرصه جولان يار و عنانگير يكران و برش باشد و آرزوى گوشه زندان يار را دارد.
اين بس كه تماشايى بستان تو باشم
مرغ سر ديوار گلستان تو باشم
كافى است همين بهرهام از مائده وصل
كز دور مگس ران سر خوان تو باشم
اين منصب من بس كه چو رخش تو شود زين
جاروبكش عرصه جولان تو باشم
خواهم كه شود دست سراپاى وجودم
در شغل عنانگيرى يكران تو باشم
در بزمگه يوسف اگر ره دهدم بخت
در آرزوى گوشه زندان تو باشم
در تشنگيم طالع بد جان به لب آرد
گر خود به سرچشمه حيوان تو باشم
من وحشيم و نغمهسراى چمن حسن
معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم
*ديوان: 114 و 115
عشق گو بىعزّتم كن، عشق و خوارى گفتهاند
عاشقى را مايه بىاعتنايى گفتهاند
*ديوان: 76
بحلى ز من اگرچه همه بر باد برد نامم
كه كسى به كوى خوبان پى آبرو نيايد
*ديوان: 89
مرا بايست كشتن تا نه من رسوا شوم نى او
نصيحت نشنو من گوش اگر مىكرد پند من
*ديوان: 133
مشهور شهرى گشتهاى وحشى چه رسوايى است اين
چندين به كوى او مرو خود را دگر رسوا مكن
*ديوان: 139
ميان مردمانم خوار كردى عزّت من كو
سگ كوى تو بودم روزگارى حرمت من كو
به صدجان مىخرم گردى كه خيزد از سر راهت
ندارم قدر خاك راه پيشت، قيمت من كو
*ديوان: 144
افسر لطف داشته اين همه عزّتش مبر
تارك عجز ما كه شد پست به زير پاى تو
*ديوان: 146