گمنامى، بىكسى، تنهايى و بىاعتبارى وحشى
وحشى انسان بىكسى است كه ساكن ويرانه غم عشق است. همدم و همراه و همدل و همنفسى ندارد.
جوياى دامن وصل است ولى دسترس ندارد. از درد بىكسى و تنهايى در كُنج غمآباد زندگيش خروشان است فرياد گمنامى و بىاعتبارى برمىآورد. از بىسر و سامانى او يارانش به نصيحت مىپردازند ولى او فكر وجود دلبر نازنينش را علّت بىسر و سامانيش مىداند.
گر خروشان نيستى وحشى ز درد بىكسى چيست اين فرياد و در كنج غمآباد تو كيست
*ديوان:
از بىسر و سامانيم ياران نصيحت تا به كى
او مىگذارد تا كسى فكر سر و سامان كند
*ديوان: 73
ما بىكسيم و ساكن ويرانه غمت
ديوانههاى طرفه به يك جا فتادهايم
*ديوان: 124
يك همدم و همنفس ندارم
مىميرم و هيچ كس ندارم
گويند بگير دامن وصل
مىخواهم و دسترس ندارم
دارم هوس و نمىدهد دست
آن نيست كه اين هوس ندارم
گفتى گله اى زماندارى
دارم گله از تو پس ندارم
وحشى نروم به خواب راحت
تا تكيه به خار و خس ندارم
*ديوان: 131 و 132