صنايع ادبى در منظومه ناظر و منظور
ارسالالمثل:
مَثَل باشد در اين ديرينه مسكن جهان گشتن به از آفاق خوردن
*ديوان: 447
چه خوش گفت آن سخنپرداز كامل كه چيزى كز نظر شد رفت از دل
*ديوان: 459
بلى هر كار وقتى گشته تعيين چو خرما خام باشد نيست شيرين
*ديوان: 479
دو سر هرگز نگنجد در كلاهى
دو شه را جا نباشد تختگاهى
*ديوان: 487
مفاخره:
سروش الهى و نداى غيبى وحشى را اينگونه مورد خطاب قرار مىدهد:
كه اى مرغ رياض نكته دانى
نوا آموز مرغان معانى
... تو آن مرغ خوشالحانى در اين باغ
كه از رشكت هزاران را بود داغ
*ديوان: 428
تعريف از شعر خود:
چنين بىغش زرى از كان برآيد
چه كان كز مادر امكان بزايد
*ديوان: 489
بازى با حروف:
بر آن صورت گشادى چشم پر نم
نمى زد چشم همچو صاد بر هم
*ديوان: 437
به گردابى درون شد ماهى سيم
الف پيوسته شد با حلقه ميم
*ديوان: 485
مراعات نظير:
به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ
كند او عزم ميدان تيغ در چنگ
*ديوان: 430
در اين گلشن كه خندان گشت چون نار
كه چشم از خون نگشتش ناردان بار
*ديوان: 434
همان محنتسراى درد و غم ديد
همان زندان و زنجير و الم ديد
*ديوان: 470
نواسازان نوا كردند آهنگ
سخن در پرده قانون گفت با چنگ
*ديوان: 484
تنسيقالصفات:
شه خيل رسل سلطان كونين
جمالش مهر و مه را قرهالعين
*ديوان: 422
شه انجم سپاه آسمان تخت
جهانگير و جهاندار و جوانبخت
*ديوان: 429
سهى سرو رياض كامكارى
گل بستان فروز نامدارى
فروزان شمع بزمآراى عصمت
دُر يكدانه درياى عصمت
*ديوان: 481
اقتباس از درج:
به عزم فتح با او كرد همراه
لواى نصرت «نصر من اللّه»
[نَصْرٌ من اللّه وَ فَتْحٌ قريبٌ]*ديوان: 426
اقتباس از حلّ:
نبيند بى خزان كس لالهزارى
خزان تا نگذرد نايد بهارى
[اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا]*ديوان: 479
غلوّ:
تويى آن آفتاب عرش پايه
كه افتد چرخ در پايت چو سايه
*ديوان: 430
ز چنبر شير گردون را جهانده
نشان ناخنش بر ثور مانده
خروشش مرده را بردى ز سر خواب
به زهر چشم كردى زهرهها آب
پى جستن زدى چون بر زمين پاى
نمودى كوهه گاو زمين جاى
*ديوان: 460
كه ناظر داشت در كشتى نشيمن
ز ابر ديده دريا كرد دامن
*ديوان: 468
تضاد (طباق):
بنه سر در سفر، منشين به يك جا
گرت بايد ز اسفل شد به اعلا
*ديوان: 447
يكى ماتم گزيند ديگرى سور
يكى را تخت منزل ديگرى گور
يكى را بهر ماتم كاه پاشند
يكى را زر به مسندگاه پاشند
يكى را خود زر بر كوهه زين
چو طفلان كرده جا بر اسب چوبين
يكى بر اسب جولانى نشسته
به زين زر ركاب سيم بسته
يكى بر فرق تاج زر نهاده
يكى خشت لحد بر سر نهاده
يكى را زير تخت خاك مسكن
يكى را روى تخت زر نشيمن
ديوان: 466
منادى كرد تا آزاد و بنده
ز اهل ثروت و ارباب ژنده
ديوان: 467
مقابله (مطابقه):
كرا گردون زند از تخت بر خاك
كرا دوران رساند سر بر افلاك
ديوان: 464
تجاهلالعارف:
به گردون طفل خور ظاهر نگرديد
مگر زين ديو زنگى چهره ترسيد
ديوان: 446
تشخيص:
ز ننگ ما به خود پيچند افلاك
زمين از دست ما بر سر كند خاك
ديوان: 420
تمثيل:
گرت بايد به فر سرورى دست
سفر كن زانكه اين فر در سفر هست
[چو لعل از خاك كان گردد سفر ساز
دهد زينت به تاج هر سرافراز]
*ديوان: 447
محبّت هرگز از يك سر نباشد
نباشد اين كشش تا زو نباشد
[نباشد تا كششها از زر ناب
دود كى از پيش بىتاب سيماب]
*ديوان: 456
مشو دمساز با كس تا توانى
اگر مىبايدت روشن روانى
[چو آيينه كه با هر كس مقابل
ز تأثير نفس گردد سيه دل]
*ديوان: 460
كسى كاو را فزونتر درد هجران
فزونتر شاديش در وصل جانان
[كنند از آب چون لب تشنگان تر
كند ذوق آنكه باشد تشنه جانتر]
*ديوان: 477
تلميح:
وز آن گل باز كردى طرفه جسمى
براى گنج عشق خود طلسمى
ديوان: 417
[كُنْتُ كنزا مخفيا فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَف] (حديث قدسى).
*
چو او را بر ملايك عرض كردى
ملك را سجده او فرض كردى
يكى را سجدهاش در سر نگنجيد
به گردن طوق دار لعن گرديد
ديوان: 417
تلميح به داستان رويگردانى و سركشى شيطان از فرمان خدا و سجده نكردنش بر آدم [خَلَقْتَنى من نار و خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ] و همين امر باعث رانده شدنش از درگاه خدا گشت و ملعون گرديد [وَ عَلَيْكَ لَعْنَتى الى يوم الدّين] .
*
نهادى گنج اسما در دل او
ز لطفت رست اين گل از گل او
تلميح به [وَ عَلَّمَ آدَمَ الاسماء كُلّها] .ديوان: 418
*
ارصاد (تسهيم):
به ذكر خود بلند آوازهام كن
رفيق لطف بىاندازهام كن
*ديوان: 421
گدايانيم از گنج سخايت
نهاده چشم بر راه عطايت
*ديوان: 426
كه اى جاى تو چشم خون فشانم
بيا كز داغ دورى سوخت جانم
*ديوان: 439
به دام عشق منظور است پا بست
زمام اختيارش رفته از دست
*ديوان: 443
ايهام تناسب:
چنين زد چنگ[3] بر تار[4] حكايت
*ديوان: 433
وگر در پرده[5] پنهان سازى آن راز
كند از ناز قانون[6] دگر ساز
*ديوان: 437
تو بودى آنكه منظور نظر[7] بود
فروغ عارضت نور بصر بود
*ديوان: 459
بگفتا كاى جوان نو رسيده[8]
كه از مهرت به ما پرتو رسيده
*ديوان: 461
جناس لاحق:
ز تو قوس قزح جا كرد بر اوج
وز او دادى محيط چرخ را موج
*ديوان: 418
مگر از شوق بيخود گشت سايه
چو شد همراه آن خورشيد پايه
*ديوان: 422
فلك گفتى چراغان كرد آن شام
كه مىزد خواجه بر بام فلك گام
*ديوان: 423
كسى كش آنقدرها گنج باشد
چرا از روزگارش رنج باشد
*ديوان: 428
گهى بر غرب راند گاه بر شرق
به شرق و غرب از تيغش جهد برق
*ديوان: 430
نيايد زان به پهلو شير را سنگ
كه از رفتن به هر در باشدش ننگ
*ديوان: 432
پس آنگه داد ايشان را بشارت
كه بر چيزى است آن هر يك اشارت
*ديوان: 434
جناس شبه اشتقاق:
حديث نااميدى بر زبان راند
قدم از روضه رضوان برون ماند
*ديوان: 418
حُدا گو را حُدا از حدّ گذشته
شتر كف كرده و رقّاص گشته
*ديوان: 456
جناس زايدالوسط:
كشيدش پيش پيك حق تعالى
براقى برق سير چرخپيما
*ديوان: 423
چو از محراب اقصا پشت برداشت
علم در عالم بالا برافراشت
*ديوان: 424
بنه سر در سفر، منشين به يك جا
گرت بايد ز اسفل شد به اعلا
*ديوان: 447
جناس زايد مذيّل:
ره طى كرده گيرد پيك خور پيش
دگر ره باز گردد از پى خويش
*ديوان: 426
چه مىگويم چه گوهر چند مهره
به شهر بىوجودى گشته شهره
*ديوان: 431
در اين گلشن كه خندان گشت چون نار
كه چشم از خون نگشتش ناردان بار
*ديوان: 434
به خوبى داد آن خورشيد پايه
ز سيم دست سيمين دست مايه
*ديوان: 436
مرا از سيل خون چشم خونبار
چه حاصل اين زمان كز دست شد كار
*ديوان: 431
جناس زايد متوّج:
كشيد آن شيردل بر شير شمشير
چو شيرى حمله آور گشت بر شير
*ديوان: 460
چنين بىغش زرى از كان برآيد
چه كان كز مادر امكان بزايد
*ديوان: 489
جناس مركّب:
تو را راه دهان و گوش و بينى
يكى گردد به هم چون نيك بينى
*ديوان: 420
دل دستور خرّم بود از آن به
كه دردش مىشود گويا از آن به
*ديوان: 434
به مكتبخانه حاضر گشت ناظر
به راه خانه منظور ناظر
*ديوان: 441
به جمعى داد خلعتها و فرمود
كه با تشريف، تشريف آورد زود
*ديوان: 462
جناس مضارع:
به راه جستجو كردى روانشان
به سير مختلف كردى دوانشان
*ديوان: 417
تو آن شيرى كه عالم بيشه توست
كجا رفتن به هر در پيشه توست
*ديوان: 432
نماند در مقام خسته حالى
دل پر سازد از فرياد خالى
*ديوان: 459
ولى عيب تو نتوان كرد اين طور
كه اين صورت تقاضا مىكند دور
*ديوان: 469
جناس مركّب:
چنين تا از فلك بنمود مهتاب
جهان را داد نور شمع مه تاب
*ديوان: 470
جناس اشتقاق:
چنين فرمود شاه نيك فرجام
كه منظورش كنند اهل نظر نام
به دستورى كه باشد رفت دستور
نظر را گوهر خود داشت منظور
... چو پر مىديد سوى شاه ايّام
نظر فرمود ناظر باشدش نام
*ديوان: 435
بلى صيّاد چندان دانه ريزد
كه مرغ از صيدگاهى برنخيزد
*ديوان: 438
به تاج خويش دادش سربلندى
به تشريف شريفش ارجمندى
*ديوان: 448
به سوى تخت شه شد نامه بر كف
به تشريف قبول آمد مشرّف
*ديوان: 463
اگر فارِس فَرَس را بر جهاندى
به جاسوس نظر خود را رساندى
*ديوان: 474
جناس مطرّف:
چو رخ بنمود آن پير فتاده
ز اسب خويشتن شه شد پياده
*ديوان: 434
غم خود خور به روز شادمانى
كه دارد مرگ در پى زندگانى
*ديوان: 479
جناس خط:
به خسرو مژده آن مىدهد نار
كه گردد گلبن بختش گران بار
*ديوان: 434
منم چون موى خود گرديده باريك
چو شام تار روزم گشته تاريك
*ديوان: 472
به سان كوه امّا باد رفتار
كه باد از وى گرفتى ياد رفتار
*ديوان: 473
سخن كاو بكر خلوتگاه غيب است
نهان گرديده در خرگاه عيب است
*ديوان: 489
حسن تعليل:
ز بس كز ميم و حايش گشت محفوظ
نوشتش در دل خود لوح محفوظ
*ديوان: 421
ز نقش حلقه ميمش دهد ياد
قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد
بزرگى بين كه خم شد چرخ از اكرام
كه همچون دال بوسد پاى اين نام
*ديوان: 422
به جستوجوى تو خم گشته محراب
مصلاّ بر زمين افتاده بىتاب
به ياد مقدمت اى قبله دين
ز غم سجاده دارد بر جبين چين
... از آن سر مانده بر ديدار منبر
كه او را چون تو سروى رفته از سر
*ديوان: 422
از آن رو صبح، اين روشندلى يافت
كه چون مادر دلش مهرعلى تافت
*ديوان: 425
از آن رو طالب گنجند مردم
كه شد در گوشه ويرانهاى گم
*ديوان: 432
چنين آب روان بيقدر از آن است
كه او ناخوانده هر جانب روان است
*ديوان: 432
پى خون خوردن عشّاق جانباز
دو لعل او دو خونى گشته همراز
(توصيف دريا)ديوان: 435
*
ز دوران هر زمان شور دگر داشت
از آن رو كاب تلخى در جگر داشت
*ديوان: 454
تجاهلالعارف:
سراى چشم مردم روشن از چيست؟
در اين منظر فتاده سايه از كيست؟
*ديوان: 419
[1]×. 1 صدا، (2) آذوقه و توشه.
[2]×. 1 روش و قاعده و اصول، (2) يكى از گوشههاى موسيقى.
[3]×. 1 آلت موسيقى، (2) چنگال و پنجه.
[4]×. 1 آلت موسيقى، 2 تيره.
[5]×. 1 پوشش، (2) پرده موسيقى.
[6]×. 1 قاعده و اصول و اساس، (2) گوشهاى از موسيقى، (3) سازى از موسيقى در عربى.
[7]×. 1 نام خاص، (2) نظرداشته شده، مورد نظر.
[8]×. 1 تازه رسيده، (2) شاداب و جوان.