چگونگى توصيفها در منظومه ناظر و منظور
الف ـ سادگى توصيفها
در بعضى اشعار زبان وحشى به محاوره نزديك مىشود:
از اين دجّالطبعان وا رهد دور نماند كار و بار عالم اين طور
*ديوان: 427
وحشى در توصيف بدبختى و بدطالعى خود خيلى سليس و ساده و روان مىگويد:
سر افسانه غم باز كردم به روز خود شكايت ساز كردم
كه از بخت بدم خاك است بر سر
چه بخت است اينكه خاكش باد بر سر
... نه سر پيداست نه سامان چه سازم
چنين افتادهام حيران چه سازم
*ديوان: 427
وحشى در ابتداى داستان ناظر و منظور توصيف پير با صفا كه قدى خميده داشت و گوشهگير بود، از لفظ «قايم» استفاده مىكند كه نزديكى زبانش را به زبان تخاطب روشن مىدارد:
به قدّى چون كمان در چلّه دايم
بناى گوشهگيرى كرده قايم
*ديوان: 434
آنجا كه معلّم در مكتبخانه متوجّه زيبايى منظور و بىتابى ناظر مىگردد، تصميم مىگيرد كه از كارشان سردرآورد. اين معنى خيلى ساده و بىريا توصيف شده:
به دل پيوسته بود اين خار خارش
كه چون آرد سرى بيرون ز كارش
*ديوان: 437
وحشى معتقد است كه اى انسان اگر مىخواهى جور تو را تحمّل كنند در آغاز محبّت وفادار باش، وقتى كه بناى مهر محكم گردد، مىتوان هم ظلم كرد و هم لطف نمود.
اين مطلب بسيار ساده و بدور از تكلّفات بيان شده است:
اگر خواهى كه با جور تو سازند
حيات خويش در جور تو بازند
به آغاز محبّت در وفا كوش
وفا كن تا برى ز اهل وفا هوش
بناى مهر چون شد سخت بنياد
تو خواهى لطف مىكن خواه بيداد
*ديوان: 438
وحشى در بيان دوست داشتن كه چارهاى جز جانسپارى نيست، موضوع را به سادگى و به دور از آرايشهاى لفظى و معنوى بيان مىدارد.
نبود آگه كه درد دوستدارى
ندارد چارهاى جز جان سپارى
*ديوان: 444
وحشى آنجا كه در داستان ناظر و منظور سخن مىگويد چون خود نيز به آن غم دچار است به سادگى مطلب را بيان مىدارد:
سپهرا كينهجويى با منت چند
به آيين زبون كش بودنت چند
بگو با جان من چندين جفا چيست؟
چه مىخواهى ز جانم مدّعا چيست؟
*ديوان: 445
وحشى در توصيف سفر كه باعث كاهش عشقِ عاشق مىگردد، تمثيلهايى مىآورد كه در عين سادگى
داراى مفاهيم بلند و عالى است:
گرت بايد به فرّ سرورى دست
سفر كن زانكه اين فر در سفر هست
چو لعل از خاك كان گردد سفر ساز
رهد زينت به تاج هر سرافراز
ز يك جا آب چون نبود مسافر
شود يكسان به خاك تيره آخر
*ديوان: 447
بد طالعى و شوم اقبالى وحشى:
ز بخت خود مدام آزرده جانم
چه بخت است اينكه من دارم ندانم
نمىدانم چه بخت و طالع است اين
چه اوقات و چه عمر ضايع است اين
*ديوان: 450
ناظر در نامه مىنويسد كه حالا كه من سفر نمودم آيا منظور به ياد من هست يا نه؟ توصيف ساده بيان شده:
كه آيا چون ز كويش بار بستم
به محنتخانه دورى نشستم
به فكرم هيچ بار افتاد يا نه
ز حالم هيچش آمد ياد يا نه
*ديوان: 452
غم و درد جدايى ناظر از منظور، در نامه، ساده بيان شده، ناظر گويد:
مكن كارى كه از جور تو ميرم
به روز حشر دامان تو گيرم
بيان كردم غم و درد نهانى
دگر چيزى نمىگويم تو دانى
*ديوان: 453
سپاهيان در صحرا به دنبال منظور مىگردند آوردن لفظ «پُر» ساده و عاميانه است:
چو صرصر پُر در آن صحرا دويدند
وليكن هيچ جا گردش نديدند
*ديوان: 458
در بيان غم هجران ناظر در كشتى كه به جنون كشيده مىشود و او را به زنجير مىكشند:
به زنجير غمم پامال مگذار
بيا وز پايم اين زنجير بردار
ز هجر آن خم زلف گره گير
ندارم دستگيرى غير زنجير
به كنج بىكسى اينگونه در بند
به كارم صد گره زنجير مانند
... به غير از كنج غم جايى ندارم
به جز زنجير همپايى ندارم
مرا كاين است همپا چون نيفتم
ز اشك خويش چون در خون نيفتم
*ديوان: 469
در خوابى كه ناظر در كشتى مىبيند از بىوفايى منظور چنين سخن مىگويد:
چه مىشد گر در اين ايّام دورى
كه بودم در مقام ناصبورى
دل غمديدهام مىساختى شاد
به دشنامى ز من مىآمدت ياد
ولى عيب تو نتوان كرد اين طور
كه اين صورت تقاضا مىكند دور
*ديوان: 469
ناظر نامهربانى منظور را براى ماه بيان مىدارد كه زبانش به محاوره نزديك شده است:
بگويم راست پُر نامهربانى
نرنجى شيوه يارى ندانى
... كه شهرى پُر پرى رخسار ديدم
چنين بىمهر يارى برگزيدم
*ديوان: 470 و 471
توصيف چشم اسب: به زبان تخاطب نزديك شده است:
به سان جام جم گيتى نمايى
دو چشمش بس كه كردى روشنايى
*ديوان: 474
سؤالات منظور بر ناظر در غار تنگ و تاريك مصر:
به غير از آه گرمت كيست دمساز
بجز كوهت كه مىگيرد همآواز
بگو جز دود آه بىقرارى
به روز بىكسى بر سر چه دارى
به غير از قطره اشك دمادم
كه مىگردد به گردت در شب غم
چو خود را افكنى از كوه دلتنگ
تو را بر سر كه مىآيد بجز سنگ
*ديوان: 478
ب ـ تقليدى بودن توصيفها
وحشى چون شاعران گذشته از ياران ريايى و بىوفا داد سخن مىدهد يارانى كه ابتدا خود را وفادار جلوه مىدهند و سپس به اندك گفتگويى راه جور و جفا مىگزينند:
بسا ياران كه همدم مىنمودند
وفادارانه خود را مىستودند
به اندك گفتگويى آخر كار
حديث جور و كين كردند اظهار
گذشتند از طريق دوستدارى
به دل دادند آهى يادگارى
*ديوان: 431
وحشى در توصيف زيبايى ناظر و منظور از اصطلاحات و عبارات گذشتگان چون قد سرو، كمان ابرو، سيه چشم، نرگس بيمار مخمور، صف مژگان، لب لعل، دُرّ دندان، دست سيمين استفاده مىكند:
قدش سروى ز بستان نكويى
گل رويش ز باغ تازه رويى
پى مرغ دل هر هوشيارى
ز كاكل بر سر آن سرو مارى
... كمانى بود ابرويش سيهپى
سيه چشم جهانى داشت در پى
*ديوان: 435
استفاده از حرف ميم براى كوچكى و غنچه بودن لب زيبا:
چو آن ميم دهان گشتى سخن ساز
چو ميم از حيرتش ماندى دهان باز
*ديوان: 437
انسان مست رازها را فاش مىكند:
تو را ساقى كند چشم فسون ساز
كه در مستى گشايى پرده از راز
*ديوان: 437
چند بيت ذيل دقيقا عين واقعيّت است، در زندگى انسانها كاملاً اتّفاق افتاده و مىافتد و خواهد افتاد. مشخّص مىشود انسان از زمانهاى دور تاكنون داراى اين خصيصه بوده است. يارانى كه به انسان دل مىبندند و با اندك اختلافى فاصلهاى ميانشان ايجاد مىگردد كه روابط صفاى اوّليه محو مىشود و حقّا كه روز اوّل بزم وصال، كمالِ لطف جانان شعفانگيز نمودار مىگردد:
بسا ياران كه بودى اين گمانشان
كه بىهم صبر نبود يك زمانشان
به حرف ناخوشى كز هم شنيدند
چنان پا از ره يارى كشيدند
كه مدّتها برآمد زان فسانه
نشد پيدا صفايى در ميانه
خوش آن صحبت كه در آغاز يارى است
در او صد گونه لطف و دوستدارى است
كمال لطف جانان آن مجال است
كه روز اوّل بزم وصال است
بسا لطفى كه من از يار ديدم
به ذوق بزم اوّل كم رسيدم
به عيش بزم اوّل حالتى هست
كه حالى آن چنان كم مىدهد دست
تو گويى عيش عالم وام كردند
نخستين بزم وصلش نام كردند
*ديوان: 438
براى انسان عاشق رنج و راحت، ممات و حيات، شهد و زهر، جفا و وفا يكى است:
خوش آن راحت كه دارد زحمت عشق
مبادا هيچ دل بىزحمت عشق
در او غم را خواص شادمانى
از او مردن حيات جاودانى
نهان در هر بلايش صد تنعّم
به هر اندوه او صد خرّمى گم
به جام او مساوى شهد با زهر
در او يكسان خواص زهر و پازهر
*ديوان: 439
آنچه كه در بين عاشق و معشوق معمول است اين است كه در دل، چون شمع سوزان مىسوزند و عشق مىورزند امّا در ظاهر عشق آتشين را نمايان نكرده و پنهان مىدارند. وحشى اين معنى را زيبا بيان داشته:
در آن راهش كه روزى ديده باشى
ز مهرش گرد سر گرديده باشى
روى آنجا به تقريبى نشينى
سراغش گيرى از هر كس كه بينى
كه گردد ناگهان از دور پيدا
نگاهش جانب ديگر بعمدا
به شوخى ديده را ناديده كردن
به تندى از بر عاشق گذردن
به هر ديدن هزاران خنده پنهان
تغافل كردنى صد لطف با آن
*ديوان: 440
انتظار كسى را كشيدن و چون حلقه چشم بر در نهادن توصيف تازهاى نيست:
زمانى در گريبان آورد سر
گهش چون حلقه ماند چشم بر در
*ديوان: 444
چرخ حيلهپرداز دوستترينِ دوستان را با حيله و نيرنگ از هم جدا مىكند:
بسا كس را كه يارى همنشين بود
هميشه در گمانش اين چنين بود
كه بىهم يك نفس دم بر نيارند
دمى بىديدن هم بر نيارند
به رنگى چرخ دور از وى نمودش
كه انگشت تعجّب شد كبودش
*ديوان: 449
تضادّ عقل و عشق:
اگر بودى ز طفلان عقل من بيش
نكردى جور اين مهدم جگر ريش
*ديوان: 455
اقامت طولانى ناظر در غار كوه نزديك مصر باعث شد حتّى حيوانات وحشى و درّنده چون مجنون دوست و مونس او شوند و فايدهاى به او رسانند (گويا مجنون همين حكايت را داشته است.):
چو يك چندى شد آن وادى مقامش
چو مجنون دام و دد گرديد رامش
چو كردى جا در آن غار غمافزا
گرفتندى به دورش وحشيان جا
كند تا بزمگاهش را منوّر
چراغ از چشم خود مىكرد اژدر
زدى دم بر زمين شير پر آشوب
مقامش را ز دُم مىكرد جاروب
منقش متكايش يوز مىشد
پلنگش بستر گلدوز مىشد
ز غم يك دم نمىشد آرميده
به چشم آهوان مىدوخت ديده
*ديوان: 472
وحشى چون قدما از تأثير فلك و سيّارگان بر سرنوشت آدمى معتقد بوده است و وصال و هجران را ناشى از اثرات آن مىداند:
چه خوشتر زان كه بعد از مدّتى چند
دو يار همدم بگسسته پيوند
نبوده آگهى از يكدگرشان
نه از جاه و مقام هم خبرشان
فلك ناگه كند افسونگرى ساز
رساند بىخبرشان پيش هم باز
*ديوان: 479
ج ـ ابداعى بودن توصيفها
وحشى قبل از شروع داستان ناظر و منظور از مخلوقات خداوند نام مىبرد كه عناصر طبيعى هستند و مصنوع دست صانع. وى توصيف خورشيد و ماه را ماهرانه بيان مىدارد:
به روى يكدگر نه پرده بستى
ثوابت را ز جنبش پا شكستى
به تار كاكل خور تاب دادى
لباس نور در پيشش نهادى
به نور مهر مه را ره نمودى
نقاب ظلمتش از رخ گشودى
*ديوان: 417
براى توصيف ستارگان آسمان:
درون شيشه چرخ مدوّر
ز صنعت بستهاى گلهاى اختر
*ديوان: 418
وحشى براى انسان گرفتار در خواب غفلت و بدور از معنويات و ارزشهاى اخلاقى؛ با توصيف صفات و اوصاف الهى سعى در بيدار نمودن اين انسان غافل و گمراه دارد. توصيفاتى كه در اين امر به كار مىگيرد بكر و بديع است:
ايا مدهوش جام خواب غفلت
فكنده رخت در گرداب غفلت
... تماشا كن كه اين نقش عجب چيست
ز حيرت چشم انجم مانده بر كيست
كه مىگرداند اين چرخ مرصّع
كه بر مىآرد اين دلو ملمّع
كه شب افروز چندين شب چراغ است؟
كه ريحان كار اين ديرينه باغ است
چه پرتو نور شمع صبحگاه است
چه قوت سير بخش پاى ماه است
چه خوب است اين كزين درياى اخضر
به ساحل مىدواند كشتى خور
*ديوان: 419
هنگامى كه وحشى از خدا تقاضاى لطف و مرحمت دارد تا گناهش ريخته شود و از خطاكارى نجات يابد از رسيدن «مرغ معاصى» ياد مىكند كه خود تركيبى ابداعى است:
به ذكر خود بلند آوازهام كن
رفيق لطف بىاندازهام كن
كه از من رم كند مرغ معاصى
روم تا بر در شهر خلاصى
*ديوان: 421
الم چون حاكى از درد و رنج است تركيب «گلهاى الم» در بيت زير شايد بايسته نباشد:
هزيمت ريخت در ره خار غمشان
وزان بشكفت گلهاى المشان
*ديوان: 426
وحشى در توصيف شب تيره و تار مىآورد:
شبى سامان ده صد ماتم و غم
غمافزا چون سواد خط ماتم
به رنگ چشم آهو مهره گل
فلك بر صورت بال عنادل
*ديوان: 427
وحشى در توصيف عزلتنشينى از تمثيلهاى بديعى استفاده مىكند و بدين وسيله سخن خود را تحكيم مىبخشد:
از آن رو طالب گنجند مردم
كه شد در گوشه ويرانهاى گم
چنين آب روان بىقدر از آن است
كه او ناخوانده هر جانب روان است
طريق گوشهگيرى چون كمانگير
به دستت سر پيى دادم جهانگير
*ديوان: 432
وحشى در بيان قناعت با استفاده از نام اشياء، عناصر و موجودات طبيعت به سخنسرايى مىپردازد كه با نوعى حُسن تعليل و تمثيل همراه است:
مكن بهر شكم اوقات ضايع
به هر چيزى كه باشد باش قانع
چراغ از داغداران بهر آن است
كه پر از لقمه چربش دهان است
به اندك خاك چون قانع شود مار
بود پيوسته با گنجش سر و كار
از آن روصيت كوس افتد به عالم
كه او پيوسته خالى دارد اشكم
خم مى بر كند خود را سر از تن
كه او را شد شكم پر تا به گردن
*ديوان: 432
وحشى آنجا كه وزير و شاه در حضور پير با صفا بودند، و به آنها به و انار مىدهد تا دردشان درمان شود و داراى فرزند شوند از بهْ و انار زيبا سخن مىآورد. بِهْ را مظهر عاشقپيشگى و انار را مظهر دل خونين و پر داغ معرّفى مىكند كه دقيقا با زندگى آينده اين فرزند مرتبط است وحشى اين مطلب را در كمال هنرمندى و استادى بيان داشته است:
ولى باشد چو بِه با چهره زرد
ز آه عاشقى رخساره پر گرد
دل دستور خرّم بود از آن به
كه دردش مىشود گويا از آن به
ولى در نار حرف پيرش انداخت
چو شمع از بار غم دلگيرش انداخت
بلى بوى بهى نبود در آن باغ
ز نارش نيست يك دل خالى از داغ
*ديوان: 434
وحشى در جريان نامگذارى فرزند شاه و وزير از ميان تمام اسمهاى عالَم با مهارت اسم ناظر و منظور را برگزيده است، تا بدين طريق با بكارگيرى جناس اشتقاق، تناسب و هماهنگى خاصّى ايجاد نمايد:
چنين فرمود شاه نيك فرجام
كه منظورش كنند اهل نظر نام
... چو پر مىديد سوى شاه ايّام
نظر فرمود ناظر باشدش نام
*ديوان: 435
وحشى دندان درآوردن دو كودك ـ ناظر و منظور ـ را چه خوش توصيف كرده است:
به رسم مادرى بنهاد دوران
دهانشان را به جاى شير دندان
*ديوان: 435
وحشى در توصيف مكتبخانه چين كه براى ناظر و منظور تعيين شده بود از تصاوير زيبايى استفاده مىكند:
در او خوش صورتان پرنيان پوش
چو صورتخانه چين دوش بر دوش
يكى درس جفا آغاز كرده
كتاب فتنهجويى باز كرده
يكى را غمزه از مژگان قلمزن
به خون بىدلان مىشد رقمزن
يكى مصحف ز هم بگشوده چون گل
يكى در نغمهسازى گشته بلبل
در آن مكتب كه عشرتخانهاى بود
در او حرف بهشت افسانهاى بود
*ديوان: 436
تركيب «حديث خوش ادا گلزار يارى است» از ابداعات وحشى است:
حديث خوش ادا گلزار يارى است
نهان بوستان دوستارى است
*ديوان: 438
از آنجايى كه شبنم سفيد است و لباس نمازگزاران نيز سفيد، وحشى تركيب زيبايى از اين دو براى سبزه ابداع كرده است:
چنار و سرو را در دست بازى
لباس سبزه از شبنم نمازى
*ديوان: 440
توصيف گذشتن شب و آمدن روز:
چو آن زرّين قلم از خانه زر
كشيد از سيم قد بر لوح اخضر
*ديوان: 441
وحشى براى توصيف متانت و وقار و سنگينى از اشياء و عناصر طبيعى كمك مىگيرد (در مورد بىتابى ناظر به خاطر نيامدن منظور به مكتبخانه) :
ز هر بادى مكش از جاى خود پا
بود خس كو به هر بادى شد از جا
ندارد چون وقارى باد صرصر
بود پيوسته او را خاك بر سر
نگردد غرق كشتى وقت طوفان
چو با لنگر بود بر روى عمان
مكن بىلنگرى زنهار از اين پس
چو زر باشد سبك نستاندش كس
*ديوان: 441
وحشى در داستان ناظر و منظور چو از مكتبخانه و معلم و ناظر و منظور سخن مىآورد، آمدن شب را با
كلماتى چون مكتب و لوح توصيف مىكند:
چو طفل روز رفت از مكتب خاك
سواد شب نمود از لوح افلاك
*ديوان: 442
وقتى كه استاد به خانه وزير مىرود و وزير از پسرش در مورد عشق او به منظور سؤال مىكند چون صحبت از مكتب و درس و مكتبخانه است وحشى با هنرمندى خاصّى از خامه و نامه براى توصيف حالت استاد استفاده مىكند:
اديب افكند سر چون خامه در پيش
بسى پيچيد همچون نامه بر خويش
*ديوان: 443
وحشى هنگامى كه قصد ادامه داستان را دارد در توصيف خود تركيبات بديع به كار مىگيرد:
سفر سازنده اين طرفه صحرا
به عزم كارسازى زد چنين پا
*ديوان: 447
حُدا گوينده اين طرفه محمل
چنين محمل كشد منزل به منزل
*ديوان: 449
توصيف خودِ وحشى:
رقم سازنده اين طرفه نامه
چنين گفت از زبان تيز خامه
*ديوان: 451
گهر پاشى كه اين گوهر كزين كرد
به سوى بحر معنى رو چنين كرد
*ديوان: 454
فسون سازى كه اين افسون نمايد
بدين سان بر سر افسانه آيد
*ديوان: 455
سوار رخش تازِ دشتِ دعوى
چنين راند از پى نخجير معنى
*ديوان: 457
سمند ره نورد اين بيابان
بزد راه سخن زين سان به پايان
*ديوان: 459
سفر سازنده شهر فسانه
زند بر رخش زينسان تازيانه
*ديوان: 461
صف آراينده اين طرفه لشكر
چنين لشكر كشد كشور به كشور
*ديوان: 462
سلاسل ساز اين فرخنده تحرير
كشد زين گونه مطلب را به زنجير
*ديوان: 468
نوا آموز اين دلكش ترانه
پى خواب اين چنين گويد فسانه
*ديوان: 469
ز رهپيماى اين صحراى دلگير
به كوه افتد چنين آواز زنجير
*ديوان: 471
به جستوجوى آن مجنون گمنام
زند اين گونه گوياى سخن كام
*ديوان: 473
بَرَد ره نكته ساز معنى انديش
چنين ره بر سر گم كرده خويش
*ديوان: 475
عروس نظم را جوياى اين بكر
چنين شد خواستگار از حجله فكر
*ديوان: 481
وحشى در توصيف گريستن و اشك ريختن ناظر به خاطر دورى از منظور با استفاده از استعاره و عناصر طبيعى زيبا بيان داشته كه سخنش را به نوعى دچار تعقيد نموده است:
شد از بادام عنابش روانه
بهش نارنج گشت از ناردانه
به روى كهربا گوهر دوانيد
به دُر ياقوت را در خون نشانيد
ز نرگسدان دميدش لاله تر
زرش رنگين شد از گوگرد احمر
*ديوان: 450
در توصيف دريايى كه ناظر با دلى خونين بدانجا رسيد:
نه دريا بلكه پيچان اژدهايى
از او افتاده در عالم صدايى
به روى خاك مستى مانده بىتاب
به لب آورده كف در عالم آب
ز دوران هر زمان شور دگر داشت
از آنرو كاب تلخى در جگر داشت
ز موج دمبدم در وقت طوفان
نهادى بر زبان بر بام كيوان
به كف گرديد موجش صولجانها
ز عالم برد بيرون گوى جانها
*ديوان: 454
در توصيف نيكى كه خبر از ناظر براى منظور مىآورد و توصيف شترها و استران و نامه را به دست وى مىدهد:
حُداگو را حُدا از حدّ گذشته
شتر كف كرده و رقاص گشته
شترهاى دو كوهان سبك پا
ز كوهان بر فلك جا داده جوزا
دراى استران را ناله كوس
شترها را دهان زنگ پابوس
ز بانگ اسب در خرپشته خاك
صداى گاو دم رفتى بر افلاك
*ديوان: 456
توصيف جمعآورى صحرانشينان در كوه و بيابان به دستور منظور براى شكار كردن صيد:
يلان بستند صف در دور نخجير
ز هر سو پر زنان شد طاير تير
دم شمشير دادى رنگ را زهر
وز آن زهرش ندادى سود پازهر
پلنگ افتاده سر گردان و مضطر
نهاده رسم دستانداز از سر
به جستن روبهان در حيلهسازى
به خرگوشان سگان در دستيازى
*ديوان: 457
وحشى در توصيف نخجير و چگونگى شكار نمودن كه در بالا آمد حالت حماسى و جنگاوى دارد؛ در ادامه آن در توصيف شب همگام با بستر شعرى كه اينجا حالت حماسى و شكارى دارد؛ عناصرِ به كار گرفته را هماهنگ با ميدان شكار و با مدد از بروج و صور فلكى براى توصيف شب به كار مىگيرد:
ز چرخ اين شير زرّين يال شد گم
پلنگ شب نمود از كهكشان دم
به عزم شب چرا شد برّه بر پا
شبان مانندش از پى خواست جوزا
به قصد صيد اين گاو پلنگى
اسد مىكرد ساز تيز جنگى
از اين مزرع شد آب مهر ناياب
چو كاهش چهره گشت از دورىِ آب
*ديوان: 458
شب فرا مىرسد. سپاهيان در نخجير به خواب مىروند. توصيف خواب به چشم سپاهيان چون شبيخون زدن خواب بر چشم آمده است. شكارگاه نوعى ميدان جنگيدن و رميدن است و شبيخون از مسايل جنگى است:
چو خواب آورد بر لشكر شبيخون
ز لشكرگاه شد منظور بيرون
*ديوان: 458
وحشى در دعوت به گوشهنشينى و انزواطلبى با استفاده از تمثيلهاى مناسب مطلب را تازه و نو بيان مىدارد و رنگ تحكيم مىبخشد:
بيا وحشى كه عنقايى گزينيم
وطن در قاف تنهايى گزينيم
چو مه با خور بود نقصانپذير است
مى از تنها نشستن شير گير است
ز تنهايى است مى را در فرحروى
چو يارش پشّه شد گردد ترش روى
چو سركه همسراى پشّه افتاد
نيايد از سرايش غير فرياد
*ديوان: 460
توصيف مرغزارى كه منظور پس از طىّ بيابانهاى متمادى بدان رسيد:
چو شد نزديك جاى خرّمى ديد
عجب آب و هواى بىغمى ديد
در او هر سو چكاوك خانه كرده
چو هدهد كاكل خود شانه كرده
ز جا برجسته طفل سبزه از باد
به آهو نيزه بازى كرده بنياد
ز زخم خار گلها را تكسّر
ز زخم سنگ مشت ياسمين پر
*ديوان: 460
توصيف شير خروشان بيشه كه منظور او را از پاى درآورد همراه با غلوّ:
ز چنبر شير گردون را جهانده
نشان ناخنش بر ثور مانده
خروشش مرده را بردى ز سر خواب
به زهر چشم كردى زهرهها آب
پى جستن زدى چون بر زمين پاى
نمودى كوهه گاو زمين جاى
*ديوان: 460
توصيف شهرى كه منظور بدانجا رسيد:
نظر چون كرد شهرى در نظر ديد
سوادش از نظر پر نورتر ديد
حصار او زدى بر چرخ پهلو
كواكب سنگها بر كنگر او
حصارش زلف زهره شانه كرده
ز كنگر شانه را دندانه كرده
كشيده خندقش از غرب تا شرق
در آب خندقش چوب فلك غرق
*ديوان: 461
وحشى به درويش بىچيز (شايد منظور خودش باشد) تأكيد مىكند كه از فقر و تهيدستى رنج نبرد و فكر كند اين جهان و جهانيان متعلّق بدوست:
وگر درويش بىشامى در اين راه
چرا از غم كشى آه سحرگاه
تصوّر كن كه عالم كشور توست
تويى شاه و جهان فرمانبر توست
قباى آب و رنگ توست افلاك
پر از زر مخزن تو خانه خاك
كلاه زر به تارك آفتابت
برين لاجوردى در ركابت
*ديوان: 466
تناسب سخن مصريان با حالت درونى پادشاه قيصر كه چون نيل مصر خون در دلش به جوش آمد، به زيبايى بيان شده:
چو قيصر كرد حرف مصريان گوش
چو نيل مصر زد خون در دلش جوش
*ديوان: 464
تركيب شمع شبستان الهى براى ماه در بيت زير:
كه اى شمع شبستان الهى
ز يُمنت رسته شب از رو سياهى
*ديوان: 470
فرار رسيدن روز:
چو گم گشت از جهان سودايى شب
برون راند از پيش خورشيد، مركب
*ديوان: 471
در توصيف كوه سخت و سرفراز و محكم و استوار نزديك مصر:
كه بود اندر كنار مصر كوهى
نه كوهى سرفراز با شكوهى
به خون ريز اسيران پا فشرده
به بالاى سر از كين تيغ برده
به كين دردمندانش كمر سخت
ز سنگ او شكسته شيشه بخت
ز خاك او ز راه سيل شد چاك
در او شد سينه چاكى هر طرف چاك
*ديوان: 471
گرم شدن هوا چون آتشگاه دوزخ توصيف شده:
كه چون از گرمى اين مشعل زر
جهان گرديد چون درياى آذر
تو گفتى مهر كز افلاك بنمود
ز آتشگاه دوزخ روزنى بود
*ديوان: 473
توصيف فضاى سرسبز و دلگشاى خارج از شهر در كشور مصر، به زيبايى و با استفاده از عناصر طبيعى چون سبزه، گلشن، فاخته، سرو، قمرى، لاله، غزاله، غنچه، بلبل، گل، چكاوك، هدد و كبك بيان شده است:
فضاى دلگشايى ديد منظور
عجب فرخنده جايى ديد منظور
ميان سبزه آبش در ترنّم
گلش از تازه رويى در تبسّم
گرفته فاخته بر سروش آرام
زبان در ذكر با قمرى در اكرام
عيان گرديده داغ لاله تر
به رنگ آينه كافتد در آذر
*ديوان: 474
وحشى معتقد است با صبر و تحمّل كردن مىتوان به نتيجه مطلوب و عالى دست يافت، وى اين موضوع را با تمثيلهاى متفاوتى بيان داشته است:
نبيند بىخزان كس لالهزارى
خزان تا نگذرد نايد بهارى
به برگى چو سازد شاخ يك چند
كند سرسبزش اين شاخ برومند
كشد چون ژاله در جيب صدف سر
شود آخر شهان را زيب افسر
گهر گر زخم مثقب بر نتابد
به بازوى بتان كى دست يابد ...
ز ناكامى چه مىنامى در اين كاخ
ثمر چون پخته شد خود افتد از شاخ
به سنگ از شاخ افتد ميوه خام
وليكن تلخ سازد خوردنش كام
شود از غوره دندان كُند چندان
كه از حلوا ببايد كند دندان
دهد درد شكم حلواى خامت
ز دارو تلخ بايد كرد كامت
*ديوان: 479 و 480
توصيف بهار:
قضا را بود فصل نو بهاران
ز ابر نوبهارى ژاله باران
نسيم صبحدم در مشكبارى
معطر جان ز باد نو بهارى
هزاران مرغ هر سو نغمهپرداز
جهان پر صيت مرغان خوش آواز
به سوسن از هوا شبنم فتاده
شده هر برگ تيغى آب داده
*ديوان: 482
توصيف خوان شاهانه در جشن دامادى منظور بر دختر پادشاه مصر:
نه خوانى بوستان دلگشايى
به غايت دلنشين بستان سرايى
در او هر گرد خوانى آسمانى
بر او اطباق سيمين كهكشانى
سماطش گسترانيده سحابى
بر او هر نان گرمى آفتابى
درخت صحن او فردوس كردار
ز الوان ميوهها گرديده پر بار
*ديوان: 483
در توصيف دختر شاه مصر، همسر منظور:
نظر چون كرد ديد از دور تختى
به روى تخت حور نيكبختى
به باغ دلبرى قدش نهالى
رخش از گلشن جنّت مثالى
به اوج دلبرى ماهى نشسته
به دور مه ز گوهر هاله بسته
از او خوبى گرفته غايت اوج
محيط حسن را ابروى او موج
*ديوان: 484
توصيف خزان:
ز رنگ آميزى باد خزانى
چو شد برگ درختان زعفرانى
... براى خنده برق درخشان
خزان پر زعفران مىكرد پستان
*ديوان: 486
توصيف زمستان:
سحاب از تاب سرماى زمستان
به يكديگر زدى از ژاله دندان
ز ابروى نمد بر دوش افلاك
ز سرما خشك گشته پنجه تاك
به رفتن آب از آن كم داشت آهنگ
كه يخ در راه او زد شيشه بر سنگ
شكست از سنگ ژاله جام لاله
به خاك افتاد نرگس را پياله
شده غارتگرِ دى سوى سبزه
به گلشن جَسته رنگ از روى سبزه
*ديوان: 486