شروع داستان و قدرت وحشى در براعت استهلال
وحشى قبل از اينكه داستان ناظر و منظور را آغاز نمايد به وصف و ستايش وجود لايزال و آفرينش انسان و زمين و آسمان و ثوابت و سيّارات و خورشيد و ماه و فلك و زمين، چهار گوهر جهانى [امّهات اربعه] ، سه گوهر جهانى [مواليد ثلاثه: جماد، نبات، حيوان] ، نُهفلك، هفت اندام زمين، خلق شب و روز، آفرينش انسان از گل، عطاى عشق الهى به وى، عرضه كردن انسان بر ملايك و واجب شمردن سجده او و سجده نكردن شيطان و رانده شدنش از درگاه، موهبت گنج جان الهى بر وجود انسان، بخشش گهر عقل بر آدمى، تعليم اسماء الهى به انسان، هدايت انسان به بهشت و رانده شدنش از آن مكان بخاطر خوردن ميوه ممنوعه، ناله و عجز و زارى آدم و حوا و توبه از عمل ناپسند خويش، سخن آدم و حوا از اينكه اگر خوب و اگر بد، اى خدا مخلوقات توايم، توصيف قوس قزح، آسمان، كوه، صدف، تسبيحخوانى آب روان، خنده صدف در نيسان و دندان پُر دُرّ او، خميدگى پشت فلك بخاطر عشق الهى، عطاى موهبت سخن و سخنگويى، يكتايى آفريدگار، اشاره به توحيد الهى، كليد زبان و گنج بيان از جانب حضرت ربالعزّه، پستى و بلندى مخلوق آفريدگار، و نهايتا انسانى خاكى كه به پستى گراييده و در پاى نوميدى سرافكنده افتاده است.
زهى آثار صُنعَت جمله هستى بلندى از تو هستى ديد و پستى
منم خاكى به پستى رو نهاده
به زير پاى نوميدى فتاده
ديوان: 419
تمام موارد فوق براعت استهلالى براى منظومه عرفانى ـ الهى و عاشقانه ناظر و منظور است. سپس وحشى خطاب به انسانهاى غافل و گمراه مىگويد كه به اين عالم و گردش سيّارات و كواكب و خورشيد و هزاران صنع خداوند تفكّر كنيد تا به وجود لايزال الهى پىببريد، براى روشن شدن موضوع صفات و خصوصيّات ذات بارى تعالى را برمىشمرد كه چگونه اين نظام آفرينش نامحدود بيكران را انتظام بخشيده است:
كه مىگرداند اين چرخ مرصّع
كه برمىآرد اين دلو ملمّع
كه شب افروز چندين شب چراغ است
كه ريحان كار اين ديرينه باغ است ...
ديوان: 419
سپس نعمتهاى مختلفى كه خداوند به ما ارزانى داشته است را گوشزد مىكند:
ز يك جنسند انگشت و زبانت
به جنبش هر دو از فرمانبرانت
زبان چون در دهان جنبش كند ساز
چه حال است اين كزو مىخيزد آواز
ديوان: 419 و 420
وحشى با بيان مطالب فوق، خويشتن را به خاموشى دعوت مىنمايد كه بهتر است لب بسته چون نقش ديوار گوشهاى بنشيند:
بيا وحشى لب از گفتار در بند
سخن در پرده خواهى گفت تا چند
همان بهتر كه لب بندى ز گفتار
نشينى گوشهاى چون نقش ديوار
ديوان: 420
سپس وحشى دست نياز به درگاه بىنياز دراز مىكند و به گنهكارى انسانها كه سراسر خطاكارند و نافرمان، اقرار مىكند:
ز ما غير از گنهكارى نيايد
گناه آيد ز ما چندانكه بايد
ز ننگ ما به خود پيچند افلاك
زمين از دست ما بر سر كند خاك
ديوان: 420
وحشى از خدا تقاضاى هدايت و رستگارى دارد تا از ضلالت و گمراهى نجات يابد:
الهى سبحه دست آويز من ساز
به سلك اهل تحقيقم وطن ساز
به سان رحل مصحف بر كفم نه
لب خندان چو رحل مصحفم ده
ديوان: 420
وحشى در اثر لطف بىاندازه وجود لايزالى تقاضاى بلندآوازگى مىكند تا در پى آن مرغ معاصى رم كند و تا شهر خلاصى گام بردارد:
به ذكر خود بلند آوازهام كن
رفيق لطف بىاندازهام كن
كه از من رم كند مرغ معاصى
روم تا بر در شهر خلاصى
ديوان: 421
وحشى با استفاده از نام تسبيح و وضو كه از لوازمات نماز است از خدا طلب رستگارى دارد:
سرشكم دانه تسبيح گردان
مرا زان دانه كن تسبيح گردان
... بيفشان از وضو بر رويم آن آب
كه از غفلت نماند در سرم خواب
ديوان: 421
با فيض و نظر و مرحمت الهى انسان متوجّه خدا مىگردد و وحشى آن عنايت خاصّ را مىطلبد:
نگاهى جانب من كن نگاهى
رهى بنما كه جا گيرم به كويت
الهى جانب من كن نگاهى
مرا بنما به سوى خويش راهى
... به چشم مرحمت سويم نظر كن
شفيع جرم من خيرالبشر كن
ديوان: 421
سپس وحشى از نگين آفرينش پيامبر اكرم (ص) سخن مىگويد و به مدح و ستايش مىپردازد:
رقم سازى كه اين زيبا رقم زد
نوشت اوّل سخن نام محمّد
چه نام است اينكه پيش اهل بينش
شده نقش نگين آفرينش
ديوان: 421
سپس وحشى به نبوّت محمّد (ص) اشاره مىكند و مشكلات اين راه خطير را برمىشمارد كه زندگى
پيامبر سراسر توأم با سختى بوده است و رنج، زيرا گمراهان ابتدا دعوى پيامبرى را قبول نكردند و از او معجزه خواستند:
شك آوردند گمراهان حاسد
به صدق دعويش جستند شاهد
پى دفع شك آن جمع گمراه
دو شاهد شد به صدق دعويش ماه
ديوان: 422
برترى پيامبر (ص) بر ديگر پيامبران چون خليل، خضر و مسيح:
خليل از خوان تو رايت ستانى
خضر از فيض جامت تشنه جانى
ز يكرنگى مسيحا با تو دم زد
از آن بر طارم چارم قدم زد
ديوان: 422
وحشى از رسول اكرم (ص) مىخواهد سر از خواب بردارد و به وضع نابسامان روزگار رسيدگى كند:
جهان را كار رفت از دست درياب
برآور يا رسولاللّه سر از خواب
ديوان: 422
وحشى پس از نعت پيامبر، تقاضاى لطف و مرحمت از آن جناب را دارد و خواهان تحفه معراج آن بزرگوار است:
شدند از دست محتاجان لطفت
بياور آيتى از خوان لطفت
پى مهمانى اين جمع محتاج
بيار آن تحفه كاوردى ز معراج
ديوان: 423
وحشى گويى با آوردن نام تحفه معراج كه از پيامبر مىطلبد به ياد معراج افتاده و در توصيف و چگونگى آن زبان مىگشايد؛ كه:
فلك گفتى چراغان كرد آن شام
كه مىزد خواجه بر بام فلك گام
سوى صدر رسل جبريل رو كرد
دلش را مژده ديدار آورد
شد آن نخل رياض شادمانى
برون از خوابگاه امّ هانى
كشيدش پيش پيك حق تعالى
براقى برق سير چرخ پيما
ديوان: 423
وحشى به معراج پيامبر به سوى مسجدالاقصى اشاره دارد:
به سوى مسجد اقصى چو زد گام
دو تا گرديد محرابش به اكرام
چو از محراب اقصى پشت برداشت
علم در عالم بالا برافراشت
ديوان: 424
پيامبر در معراج به عطارد سفر مىكند:
وز آنجا مركب مردم ربايش
دبستان عطارد داد جايش
عطارد ماند چون طفلان به تعظيم
ز نعلينش به دامن لوح تعليم
ديوان: 424
سپس به آسمان چهارم گام برمىدارد:
وز آنجا زد قدم بر بام عليا
فروزان گشت از او دير مسيحا
ديوان: 424
بعد به آسمان هفتم عروج مىنمايد:
چو شه را تخت هفتم كاخ شد جاى
زحل چون سايهاش افتاد در پاى
ديوان: 424
سپس از آسمان هشتم در گذشته به آسمان نهم قدم مىگذارد:
براقش زد ز ميدانگاه هفتم
به صحن خان هشتم كاسه سم
... نهم گردون شد از پايش سرافراز
كشيدش اطلس خود پاى انداز
ديوان: 424
پيامبر در معراج، ميكاييل و اسرافيل را ملاقات مىكند:
چو پيشش همرهان رفتند از دست
به ميكاييل و اسرافيل پيوست
ديوان: 424
بالاخره پبامبر وارد فضايى مىشود كه مطلع انوار است، از اغيار خالى است و از هر سفلى و عالى برى. در آنجا از سركشى و عصيان امّتش سخن به ميان مىآورد و نجات مردمش را مىطلبد:
فضايى ديد از اغيار خالى
برى از جنس هر سفلى و عالى
محل نابوده اندر وى محل را
ابد همدم در آن وادى ازل را
شنيد از هر درى آن مطلع نور
حكايتها ز امداد زبان دور
پى عصيان امّت گفتگو كرد
دلش خطّ نجاتى آرزو كرد
ديوان: 424 و 425
وحشى در اين هنگام فرصت را مغتنم شمرده، از خاتم رسل و حضرت ربالعزّه راه آزادى و آزادگى را مىطلبد تا از بندگان خاصّ درگاه ربوبى شود:
ره آزاديى نِه پيش ما را
بخوان از بندگان خويش ما را
به ما يارب خط آزاديى ده
غلام خويش خوان و شاديى ده
كه تا در جمع آزادان درآييم
به سلك قنبر و سلمان در آييم
ديوان: 425
وحشى پس از نعت رسول به ستايش مولاى متّقيان و دلاوريها و جنگاوريهاى شجاعانهاشان مىپردازد:
از آن رو صبح اين روشندلى يافت
كه چون مادر دلش مهرعلى تافت
ز مهر او منوّر خانه خاك
به نام او مزيّن مهر افلاك ...
سر شرك از دم شمشير او پست
نبى را دين ز بازويش قوى دست
ديوان: 425
وحشى از امير مؤمنان على (ع) مىخواهد كه صاحبالزمان را فرا خواند تا با قدومش به ظلم و ستم جهان پايان بخشد، جهان از عدل و داد پر شود، رسم عشرت تازه گردد و نواى دين بلند آوازه شود:
مگر فرمان دهى صاحب زمان را
كه شمعى از تو افروزد جهان را
... شود تاريكى ظلم از جهان دور
نماند شمع بزم عدل بىنور
ز آب عدل عالم را بشويد
بجاى سبزه گنج از خاك رويد
... جهان را رسم عشرت تازه گردد
نواى دين بلند آوازه گردد
ديوان: 426 و 427
سپس وحشى علّت تصنيف ناظر و منظور را با توصيف غمگينى، بىكسى، و رنج و اندوه و بدطالعى خود بيان مىدارد. به همين مناسبت از توصيف شب شروع مىكند كه مظهر تاريكى و اندوه و غم است:
شبى سامان ده صد ماتم و غم
غمافزا چون سواد خطّ ماتم
... بلايى خويش را شب نام كرده
ز روز من سياهى وام كرده
چو بخت من جهانى رفته در خواب
من از افسانه اندوه بىتاب
ديوان: 427
هنگامى كه وحشى از طالع بد و بدروزى خويش ناله و زارى مىكند ناگهان سروش غيبى ندا برمىآورد كه چرا اين اندازه از گردون شكايت مىكنى و از بىنوايى خود دم مىزنى تو مرغ خوش الحانى و مايه رشك مرغان معانى هستى، سخنانت چون دُرّ با ارزش است چرا خاموش گشتهاى و سخنپردازى نمىكنى:
تو آن مرغ خوش الحانى در اين باغ
كه از رشكت هزاران را بود داغ
... از اين دُرها كه در گنجينه دارى
چرا گوش جهان خالى گذارى
ديوان: 428
وحشى به فكر ممدوحى مىرود تا با اشعارش او را مدح گويد و نامش را زنده و جاويد سازد ولى نامى از ممدوح نمىآورد و فقط صفات و خصوصيّات برجسته او را برمىشمارد:
تويى آن آفتاب عرش پايه
كه افتد چرخ در پايت چو سايه
... تو آن دانا دل گوهرشناسى
كه نيك گوهر از گوهرشناسى
ديوان: 430
در قسمت بعدى وحشى از ياران ريايى و بىوفا شكايت مىكند و چون خود گوشهنشين بوده است، فضايل عزلتگرايى را برمىشمارد:
دلا برخيز تا كنجى نشينيم
ز ابناى زمان كنجى گزينيم
عجب دورى و ناخوش روزگارى است
نه بر مردم نه بر دور اعتبارى است
... از اين بىمهر ياران دورى اولا
ز بزم وصلشان مهجورى اولا
ديوان: 431
وحشى مجدّدا از درون پردرد و غمانگيز خود سخن به ميان مىآورد و خود را به عزلتنشينى دعوت مىنمايد:
از اين سودا به غير از شيونم نيست
بجز خوناب غم در دامنم نيست
... مرا از سيل خون چشم خونبار
چه حاصل اين زمان كز دست شد كار
... همان به تا كنم كنجى نشيمن
چنان سازم پر از خونابه دامن
... بر آنم تا ز ياران ريايى
گريزم سوى اقليم جدايى
... كه روز طاقتم را گر شب آيد
ز درد بىكسى جان بر لب آيد
به ره نتوان نهادن پاى افگار
به عزلت خانه بايد ساخت ناچار
ديوان: 431 و 432
پس از آن از قناعت، سخن به ميان مىآورد كه پرخورى كردن و بهر شكم رفتن ضايع نمودن اوقات است سپس با آوردن تمثيلهايى انسان شكمپرور را مانند چراغى سوزان كه پر روغن و چربى است، معرّفى مىنمايد. وحشى متذكّر مىشود، قناعت را بايد از مار ياد گرفت كه هميشه ملازم گنج است، اينكه صداى كوس، عالم را فرا مىگيرد بخاطر اين است كه شكمش خالى است و خم مى از پُر بودن شكم لبريز مىشود:
مكن بهر شكم اوقات، ضايع
بهر چيزى كه باشد باش قانع
چراغ از داغ داران بهر آن است
كه پر از لقمه چربش دهان است
به اندك خاك چون قانع شود مار
بود پيوسته با گنجش سر و كار
از آن رو صيت كوس افتد به عالم
كه او پيوسته خالى دارد اشكم
خم مى بر كند خود را سر از تن
كه او را شد شكم پر تابه گردن
پى نان بر در اهل زمانه
چه سر مالى چو سگ بر آستانه
*ديوان: 432
هنگامى كه وحشى مىخواهد وارد داستان ناظر و منظور شود، از امنيّت و آسايش كشور چين كه داراى
شهريارى كامكار و وزيرى خردمند و عادل و عالى مقام بوده است، به طرز شگفتانگيز و جالبى سخن به ميان مىآورد و سپس از دو فرزند دلبندشان داد سخن مىدهد:
به چين در دور عدل آن جهاندار
نبود آشفتهاى جز طرّه يار
بجز چشم نكويان در سوادى
به دورش كس نداد از فتنه يادى
ز عدلش هم سرا گنجشك، با مار
به دورش چرغ، آهو را هوادار
... وزيرى بود بس عالى مقامش
نظير از مادر ايّام نامش
حصار ملك راى محكم او
بهار عدل روى خرّم او
از آن چيزى كه بر دل بندشان بود
همين نوميدى فرزندشان بود
ديوان: 433