انعكاس احوال زمانه
وحشى از دو رنگى و نفاق مردمان كه بويى از صدق و صفا و صميميّت نبردهاند، مىرنجد زيرا وى جهان را از صافدلان و پاكضميران خالى مىبيند:
صدق ندارد نفس هيچ كس صادق اگر هست بود صبح و بس
بر سر اين لوح رقم مختلف نيست يكى راست به غير از الف ...
*ديوان: 291
... بگذر از اين طايفه ماروش
بر صفت مار به آزار خوش
خيز و منه پا به سر راهشان
بشنو و مگذر ز گذرگاهشان
پاى نهى در ره افعى به خاك
ليك كنندت دم فرصت هلاك
تا نشوى همچو زمين پايمال
دور نشين از همه گردون مثال ...
*ديوان: 392
دعوت وحشى به عزلت و گوشهنشينى و دورى از مردم:
روى به مردم منما چون پرى
تا طلبندت به صد افسونگرى
رخ منما و ز همه در پرده باش
بر صفت روز گذر كرده باش
تا چو كند ياد تو در دل گذار
روى دهد گريه بىاختيار
بگذر از اين طايفه پرده در
پردهنشين باش چو نور بصر
رسم وفا نيست در اهل جهان
همچو وفا پاى بكش از ميان
باش به غزلتگه خود پا به گل
تا نروى از در كس منفعل
*ديوان: 392
وحشى از اوضاع پردرد و نابسامان خويش در رنج است از اينكه اهل هنر رخت بر بستهاند و امّيدى به صدق و صفاى مردم نيست، اظهار تأسّف و تأثّر مىكند:
روى زمين ز اهل هنر رفتهاند
اهل هنر زير زمين خفتهاند
صافى از اين دهكده باقى نماند
گشت تهى شيشه و ساقى نماند
*ديوان: 391