مضامين غزل هاي وحشي - عشق و ذلّت و بدنامى عاشق

بخش دوّم: نقد و تحلیل آثار وحشی بافقی
ابزارها
تنظیمات نوشتاری

عشق و ذلّت و بدنامى عاشق

عشق توأم با خوارى و رسوايى است و انسان را به بدى شهره آفاق مى‏كند. وحشى در نظر معشوق خوار و زبون است مى‏خواهد مرغ سر ديوار گلستان معشوق، مگس‏ران سر خوان او، جاروب‏كش عرصه جولان يار و عنان‏گير يكران و برش باشد و آرزوى گوشه زندان يار را دارد.

 

اين بس كه تماشايى بستان تو باشم

مرغ  سر  ديوار   گلستان   تو     باشم

 

كافى است همين بهره‏ام از مائده وصل

كز دور مگس ران سر خوان تو باشم

 

اين منصب من بس كه چو رخش تو شود زين

جاروب‏كش عرصه جولان تو باشم

 

خواهم كه شود دست سراپاى وجودم

در شغل عنان‏گيرى يكران تو باشم

 

در بزمگه يوسف اگر ره دهدم بخت

در آرزوى گوشه زندان تو باشم

 

در تشنگيم طالع بد جان به لب آرد

گر خود به سرچشمه حيوان تو باشم

 

من وحشيم و نغمه‏سراى چمن حسن

معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم



*ديوان: 114 و 115

 

عشق گو بى‏عزّتم كن، عشق و خوارى گفته‏اند

عاشقى را مايه بى‏اعتنايى گفته‏اند



*ديوان: 76

 

بحلى ز من اگرچه همه بر باد برد نامم

كه كسى به كوى خوبان پى آبرو نيايد



*ديوان: 89

 

مرا بايست كشتن تا نه من رسوا شوم نى او

نصيحت نشنو من گوش اگر مى‏كرد پند من



*ديوان: 133

 

مشهور شهرى گشته‏اى وحشى چه رسوايى است اين

چندين به كوى او مرو خود را دگر رسوا مكن



*ديوان: 139



ميان مردمانم خوار كردى عزّت من كو

سگ كوى تو بودم روزگارى حرمت من كو

 

به صدجان مى‏خرم گردى كه خيزد از سر راهت

ندارم قدر خاك راه پيشت، قيمت من كو



*ديوان: 144

 

افسر لطف داشته اين همه عزّتش مبر

تارك عجز ما كه شد پست به زير پاى تو



*ديوان: 146