نكات اخلاقى در منظومه فرهاد و شيرين وحشى
1ـ همه چيز از خداوند صادر مى شود:
به هر ناچيز چيزى او دهد او عزيزان را عزيزى او دهد او
*ديوان: 494
2ـ لطف خداوند باعث ابدال ادبار به اقبال مى گردد:
اگر لطفش قرين حال گردد همه ادبارها اقبال گردد
وگر توفيق او يك سو نهد پاى نه از تدبير كار آيد نه از راى
*ديوان: 495
3ـ راز الهى نهفته است:
ز هر پرده كه از ته كرديش باز نهفتى صد هزاران چهره راز
كشيدى پردههايى بر چه و چون كه از پرده نيفتد راز بيرون
*ديوان: 495
4ـ عقل مميّز نيك از بد:
شناسا گر نمىكردى خرد را كه از هم فرق كردى نيك و بد را
... ز تو اندوخته عقل اين محك را كه مى سنجد عيار يك به يك را
*ديوان: 495 و 496
5ـ عزّت بخشيدن انسان از مشتى خاك به سوى بام افلاك:
بدان عزّت سرشتى آن كف خاك كه زيب شرفه شد بر بام افلاك
طراز پيكرى بستى بر آن گل كه آمد عاشق او جان به صد دل
*ديوان: 496
6ـ عزّت در فروتنى و خاكسارى است:
به خاك اين قدر دادن رمز كارى است كه عزّت پيش ما در خاكسارى است
چه شد گو خاك باش از جمله در پس منش برداشتم، اين عزّتش بس
*ديوان: 496
7ـ عقل، طبع، هوش، نفس، چرخ و اختر و خلاصه تمام مخلوقات در خدمت انسان هستند:
اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش لواى خدمتش دارند بر دوش
به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر همه پيشش ستاده دست در بر
... اگر جسمانيند ار جان پاكند همه در خدمت اين مشت خاكند
*ديوان: 497
8ـ گريه با سوز و گداز اثربخش است:
ولى آن گريه را سودى نباشد كه از تو در جگر دودى نباشد
شرارى بايد از تو در ميانه كه دوزخ سوخت بتوان زان زبانه
*ديوان: 497
9ـ انسان اسير شهوات و هوا و هوس است و هر لحظه رو به جانبى دارد:
به چوگان هوا داريم گويى هوس گرداندش هر دم به سويى
*ديوان: 498
10ـ توصيه وحشى به رويگردانى از هوا و هوس كه مايه سرشكستگى است:
بكش از دست چوگان هوا را شكن بر سر هوا جنبان ما را
ببر از ما هوا را دست بسته كه ما را سخت دارد سرشكسته
*ديوان: 498
11ـ دل جايگاه تجلّى انوار الهى است نه محلّ هوا و هوس:
دل چون كعبه را بتخانه مپسند حريم توست با بيگانه مپسند
*ديوان: 498
12ـ زبان بايد به ذكر الهى بپردازد نه در خدمت ناقوس كنشت:
زبان مزدور ذكر توست، زشت است كه خدمتكار ناقوس كنشت است
*ديوان: 498
13ـ وحشى از خدا ترك تعلّقات دنيوى و دلبستگيهاى مادى را طلب مىكند:
نه در بگذار و نه ديوار اين دير بسوزان هر چه پيش آيد در و غير
ز ما در كش لباس بتپرستى هم اين را سوز و هم زنار هستى
*ديوان: 498
14ـ مسأله شهادت و نفى «ماسوا»:
اشارت كن كه انگشت ارادت برآريم از پى عرض شهادت
به ما تعليم نفى «ماسوا» كن شهادت ورد سر تا پاى ما كن
شهادت غير نفى «ماسوا» چيست ز بعد لاى نفى الا خدا چيست
*ديوان: 498
15ـ محدود بودن دامنه عقل:
خرد هر چند پويد گاه و بيگاه نيابد جاى جز بيرون درگاه
بكوشد تا كند بيرون در جاى چو نزديك در آيد گم كند پاى
*ديوان: 499
16ـ با سنخيّت و مجانست مىتوان به اسرار الهى و نور محمّدى دست يافت:
كس از يك نور بايد با محمّد كه روشن گرددش اسرار سرمد
*ديوان: 505
17ـ دُرّ سخن در اين دنياى فانى دست نيافتنى است:
در اين فانى ديار خشك قلزم مجو اين دُرّ كه خود هم مىشود گم
*ديوان: 507
18ـ سخن گوهرى ارزشمند است، از ديرباز بوده است و براى هميشه جاودان و پايدار خواهد ماند:
سخن خورده است آب زندگانى نمرده است و نميرد جاودانى
... تواريخ حدوثش تا قدم ياد كه چون در بطن قدرت بود و كى زاد
*ديوان: 507 و 508
19ـ توجّه وحشى به خورشيد سخن كه موجب جاودانگى است:
به خورشيد سخن نِه ديده دل مشو خفّاش ظلمت خانه گل
گر اين نسبت بيابى تا به جاويد بماند سكّهات بر نقد خورشيد
*ديوان: 510
20ـ دعوت وحشى به خموشى و سكوت؛ زيرا آن پردهپوش رازهاست:
خموشى پرده پوش راز باشد نه مانند سخن غمّاز باشد
چو دل را محرم اسرار كردند خموشى را امانتدار كردند
*ديوان: 510
21ـ سخن از حديث عشق:
حديث عشق گو كز جمله آن به ز هر جا قصّه آن داستان به
... نمودارى ز عشق پاكبازان بيانش از زبان جانگدازان
زبان جانگدازان آتشين است چو شمعش آتش اندر آستين است
... حديث عشق آتشبار بايد زبان آتشين در كار بايد
*ديوان: 511
22ـ تمام موجودات عالم متمايل به عشق هستند:
اگر پويى ز اسفل تا به عالى نبينى ذرّهاى زين ميل خالى
ز آتش تا به باد از آب تا خاك ز زير ماه تا بالاى افلاك
همين ميل است اگر دانى، همين ميل جنيبت در جنيبت، خيل در خيل
*ديوان: 512
23ـ وحشى جگرى پرشعله و دلى پرشرر از آتش عشق مىطلبد و انسان بىعشق را فسرده دل و مرده مىداند:
تف اين شعله ما را در جگر باد از اين آتش دل ما پر شرر باد
... كسى كش نيست اين آتش، فسرده است سراپا گر همه جان است، مرده است ...
اگر صد آب حيوان خورده باشى چو عشقى در تو نبود مرده باشى
*ديوان: 512 و 513
24ـ شكار عشق كار هر هوسناكى نيست:
شكار عشق نبود هر هوسناك نبندد عشق هر صيدى به فتراك
عقاب آنجا كه در پرواز باشد كجا از صعوه صيدانداز باشد
*ديوان: 513 و 514
25ـ هر دلى قابليّت و شايستگى عشق را ندارد، زيرا دلى بايد تا با شور و التهاب عشق شكيبايى كند:
دلى بايد كه چون عشق آورد زود شكيبد با وجود يك جهان شور
اگر دارى دلى در سينه تنگ مجال غم در او فرسنگ فرسنگ
صلاى عشق در ده ورنه زنهار سر كوى فراغ از دست مگذار
*ديوان: 514
26ـ عشق آسايش را از آدمى سلب مى كند:
يكى خيل است عشق عافيت سوز هجومش در ترقّى روز در روز
فراغ بال اگر دارى غنيمت از اين لشكر هزيمت كن هزيمت
ز ما تا عشق بس راه درازى است بهرگامى نشيبى و فرازى است
نشيبش چيست خاك راه گشتن فراز او كدام از خود گذشتن
*ديوان: 514
27ـ در عشق بايد ترك تمنّا و آرزو كرد و سراپا در اختيار معشوق بود:
نشان آنكه عشقش كارفرماست ثبات سعى در قطع تمنّاست
دليل آنكه عشقش در نهاد است وفاى عهد بر ترك مراد است
چه باشد ركن عشق و عشق بازى؟ ز لوث آرزو گشتن نمازى
غرضها را همه يك سو نهادن عنان خود به دست دوست دادن
اگر گويد در آتش رو، روى خوش گلستان دانى آتشگاه و آتش
وگر گويد كه در دريا فكن رخت روى با رخت و منتدارى از بخت
به گردن پاسدارى طوق تسليم نيابى فرق از اميد تا بيم
نه هجرت غم دهد نى وصل شادى يكى دانى مراد و نامرادى
اگر صد سال پامالت كند درد نياميزد به طرف دامنت گرد
به هر فكر و به هر حال و به هر كار چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار
به هر صورت كه نبود ناگزيرت بجز معشوق نبود در ضميرت
*ديوان: 514 و 515
28ـ كيمياى عشق:
مرا از كيميا تأثير عشق است كه اكسير وجود اكسير عشق است
بر اين اكسير اگر خود را زند خاك طلايى گردد از هر تيرگى پاك
اگر زين كيميا بويى برد سنگ عيار سنگ را باشد ز زر ننگ
*ديوان: 515
29ـ حُسن عشق مى آفريند و ناز و نياز دو اصل تفكيك ناپذيرند:
ز هر جا حسن بيرون مى نهد پاى رخى از عشق هست آنجا زمين ساى
نيازى هست هر جا هست نازى نباشد ناز اگر نبود نيازى
*ديوان: 517
30ـ جرقّه آغازين پيدايش عشق نگاه عشقآميز عاشق و جلوهگرى معشوق است:
نگاهى بايد از مجنون در آغاز كه آيد چشم ليلى بر سر ناز
اياز ار جلوهاى ندهد به بازار نيابد همچو محمودى خريدار
ميان حسن و عشق افتاد اين شور ز ما غير نگاهى نايد از دور
*ديوان: 517
31ـ عشق ناپاك خسرو پرويز و عشق پاك فرهاد:
ز بعد ظاهرى خسرو زند جوش كه خواهد دست با شيرين در آغوش
چو پاك است از غرض ها طبع فرهاد ز قرب و بعد كى مى آيدش ياد
*ديوان: 518
32ـ وحشى نازكدلان و لطيفطبعان زمانه را به دو دسته تقسيم مىكند:
1ـ شهان و شهرياران، 2ـ گلرخان و گلعذاران
بود نازك دو طبع اندر زمانه كه جويند از پى رنجش بهانه
يكى طبع شهان و شهرياران يكى از گلرخان و گلعذاران
*ديوان: 519
33ـ خوى ديرصلح فتنهساز وحشى:
ز خوى دير صلح فتنه سازان بپرس از من، مپرس از بى نيازان
*ديوان: 519
34ـ دو جا غيرت زورآزمايى مى كند:
1ـ عاشق بيند كه معشوق در بزم غير است، 2ـ معشوق باوفا ببيند كه عاشق با غير است:
دو جا غيرت كند زورآزمايى چنان گيرد كز او نتوان رهايى
يكى آنجا كه بيند عاشق از دور ز شمع خويش بزم غير پر نور
دگر جايى كه معشوق وفاكيش ببيند نوگلى با بلبل خويش
*ديوان: 521
35ـ انسانهاى دردمند سخنانى زخمى و زهرآلود بر زبان مىرانند:
كسى كالوده زخمى است جانش هميشه زهر بارد از زبانش
*ديوان: 522
36ـ هوشمندان براى صيد ارجمندان دو كار بايد انجام دهند: 1ـ جود بىمنّت، 2ـ خُلق بىنفرت:
دو چيز آمد كمند هوشمندان كز آن بندند پاى ارجمندان
يكى جودى كه بىمنّت دهد كام يكى خُلقى كه بىنفرت زند گام
*ديوان: 532
37ـ خصوصيّات شيرين:
پرغرور، تغافلهايش با تاجداران، تواضع هايش با خاكساران، مسكين نواز، مستغنى، سحاب رحمتش براى عجزكاران، دلى لطيف دارد كه اگر مورى زخمى شود، مرهمى برايش مى فرستد، به يك ايما، يك جهان راز مى يابد، به يك بار ديدن صد بار باز مى گويد، شوخيهاى مخصوص جوانى مىكند، با خاصان صبح تا شام مى نشيند، تيراندازى ماهر است، با چابك عنانى مى تواند بر راه باريك پر پيچ و خم برود، مى تواند در يك روز طولانى بتازد و سوارى چابك است:
تغافل هاى او با تاج داران تواضع هاى او با خاكساران
كس ار مسكين بود مسكين نوازست وگرنه پاى استغنا دراز است
سحاب رحمت است و سخت باران ولى بر كشتزار عجزكاران
دلى دارد كه گر مورى شود ريش به صد عذرش فرستد مرهم خويش
به يك ايما بيابد يك جهان راز به يك ديدن بگويد صد چنان باز
ز شوخيها كه مخصوص جوانى است تو گويى عاشق مركب دوانى است
به خاصان برنشسته صبح تا شام ندارد هيچ جا يك ذرّه آرام
از اين جانب دواند تير در شست شود زآن سوى مرغ كشته در دست
يكى چابك عنانش زير زين است كه نى بر آسمان، نى بر زمين است
رود بر راه موى پر خم و پيچ كه پيچ و خم نجنبد زان شدن هيچ
*ديوان: 535 و 536
38ـ شادمانى به امّيد خوش انجام و بخت نيك:
خوش است امّيد و امّيد خوش انجام كه در ريزد به يكبار از در و بام
خوشا امّيد اگر آيد فرا دست خوشا بخت كسى كاين دولتش هست
*ديوان: 536
39ـ با وجود زر مىتوان به مرادها دست يافت:
عجب چيزى است زر! جايى كه زر هست به آسانى مراد آيد فرا دست
بلرزد كاردان زان كار پر بيم كه برنايد به امداد زر و سيم
*ديوان: 538
40ـ وحشى داستان فرهاد و شيرين را دروغى راست مانند معرّفى مىكند:
دروغى مى سرايم راست مانند به نسبت مى دهم با عشق پيوند
*ديوان: 520
41ـ وحشى عشق خوش آغاز و خوش انجام را كه توأم با سوز باشد، دوست دارد:
خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام همه ناكامى امّا اصل هر كام
خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق خوشا آغاز سوز آتش عشق
اگرچه آتش است و آتشافروز مبادا كم كه خوش سوزى است اين سوز
*ديوان: 540
42ـ لذّت آغاز عشق:
چه خوش عهدى است عهد عشق بازى خصوصا اوّل اين جانگدازى
هر آن شادى كه بود اندر زمانه نهادند از كرانه در ميانه
چو يكجا جمع شد آن شادى عام شدش آغاز عشق و عاشقى نام
*ديوان: 540
43ـ سرانجام داستان عشق و عاشقى فرهاد و شيرين با صنعت بديعى يعنى سؤال و جواب پايان مىيابد:
شكر لب گفت كاين ميل از كجا خاست؟ بگفت از يك دو حرف آشنا خاست
بگفتش كان چه حرف آشنا بود بگفتا مژده اى چند از وفا بود
بگفت از گلرخان بيند وفا كس؟ بگفت اين آرزو عشاق را بس ...
*ديوان: 542